ماهـان عــ❤ــزیزتر از جانماهـان عــ❤ــزیزتر از جان، تا این لحظه: 15 سال و 6 ماه و 16 روز سن داره

▒▓♥ ماهان عشـ❤ــق ♥▓▒

پست ثابت

  چقدر خوبه قصه هایی که برای بچه های خودمون تعریف میکنیم لبخند رو روی لب کودکی نابینا هم بنشونه.ممنون میشم اگه روی بنر زیر کلیک کنید.

     

 

 

                                             

 
 

زمستون میره و.......... .

سلام نازنین پسرم!   در راستای اجرای قانون " وقت مطالعه " بابایی داشت کتاب میخوند.کتاب و از دستش گرفتی و میگی:" نوشته باید به بچه لبخند بزنی، اون خوشحال میشه و دیگه گریه نمیکنه.اگه لبخند بزنید دلتون شاد میشه.اگه لبخند بزنین دلتون نمیشکنه.اگه لبخند بزنید خودتون هم شاد میشید،خوشبختانه صحبت میکنید،آروم صحبت میکنید."   احساس کردم میخوای چیزی رو به بابایی بگی.(که البته همینطور هم بود)یه نگاه به کتاب توی دستت انداختم عکس جلدش رو که دیدم متوجه سواد پسرم شدم.     این روزها به برکت وجود تو پسر عزیز توفیق اجباری نصیبمون میشه و نمازهای مغرب و عشا را به جماعت(سه نفری) میخونیم.همه عباداتت قبول درگاه حق شیرین تر از عسل(مخصوص...
26 اسفند 1391
3165 7 172 ادامه مطلب

ذوق زده ایم.

سلام عزیزترینم!   فدای تو پسر ورزشکارم بشم که الان سه روزه دوچرخه رو بدون چرخهای کمکی سوار میشی.اینقدر هم ذوق داری که روزی سه ـ چهار ساعت دوچرخه سواری میکنی.خودم هم کمتر از تو ذوق زده نیستم.دلم میخواست همون روز بیام و ثبتش کنم ولی خوب فرصت نشد.اشکال نداره ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه ست.   یه کار بامزه ای هم که این روزها مشغولش هستی راز گفتن و رازشنیدنه.از همه چی میتونی یه راز بسازی و اصرار داری که به کسی نگم.حتی وقتی فقط خودمون دوتایی خونه ایم خیلی یواش یه راز رو در گوش من میگی: "مامان میخوام یه راز و بهت بگم.به کسی نگیا.بیا بریم غذا رو دوتایی هم بزنیم." الان عذاب وجدان گرفتم که این رازت رو گفتم.   داشتم یه سرو سامو...
25 بهمن 1391

وقت مطالعه

سلام گل پسری من!    یه چیزی که تو این سن تو توی خونه ما خوب جواب میده "قانون" هست.اگه یه قضیه حکم قانون رو پیدا کنه دیگه رعایت میکنی.مثلا قانونه که موقع شام تلویزیون خاموش باشه.یه دفعه میبینی وسط یه خبر مهم که داره پخش میشه تلویزیون رو خاموش میکنی.(اونی که بعضی وقتا میخواد قانون شکنی کنه دستش بالا.البته تو نیستی پسرما... )    در همین راستا چندماه پیش بنده خدا بابایی پیشنهاد دادن که آخر شبا که بیکاریم کتاب بخونیم. 5 دقیقه، 10 دقیقه، یک ربع... .و این پیشنهاد که به شدت مورد توجه جنابعالی واقع شد به صورت یه قانون نانوشته دراومد.تا اینجای مساله خیلی هم خوبه.اما مشکل وقتیه که باباجون بعد از 12 ساعت به خونه برمیگرده و با و...
16 بهمن 1391

♫♬♪♩♪

سلام پسر هنرمندم!    کلبه کوچک خاطراتت حسابی خاک گرفته از بس سر نزدم.دلیلش هم نه کمبود وقت است ـ که اینروزها تا بخواهی وقت دارم ـ و نه کیبورد خراب ـ که دیگر به آن عادت کرده ام‌ ـ .    دلیل این همه نبودن ها و ننوشتن ها نفس و عزیز جونمه.خود خودت.تویی که این روزها هم کودکی بازیگوش هستی و هم بزرگمردی عاقل. عجب عالمی داره چهارسالگی. همونطور که مشغول بازیهای کودکانه ات هستی پیشنهادهایی میدی که احساس میکنم اگر ده روز دیگر هم فکر میکردم به ذهنم نمی رسید. ویا حرفهایی میزنی که مامان رو به فکر میبره که ماهان دیگه کودک نیست.و در همین حال دست به اقدامی میزنی که نشون میده پسر من فقط یک کودک چهار ساله است.نمیدونم خودم هم گیج شد...
27 دی 1391

لوراکس من

سلام جوانه امیدم!   امروز باغبان فضای سبز شهرک داشت درختا رو هرس میکرد.با شنیدن صدای اره برقی پشت پنجره رفتی: + مامان درختا گناه دارن. - آره مامان.ولی اونا رو که قطع نمیکنن.شاخ و برگهای اضافیشون رو میچینند. + درختا گناه دارن. ـ اینجوری بهتر نفس میکشن.یادته اون درخته رو خیلی بلند شد باد از جا کندش.اینجوری خیلی بلند نمیشن. + درختا گناه دارن. - ببین تو موهات بلند میشه میری آرایشگاه مرتبشون میکنی.الان این آقا داره موهای درختا رو مرتب میکنه. + بیا بریم سی دی اون آقاهه پاهاش درازه رو ببینیم.بابا لنگ دراز رو نمیگما.یکی دیگه. ـ تو که دیروز لوراکس رو دیدی. + ولی تو ندیدی.   لوراکس رو دیدم استاد عزیزم.شرمنده کردی مامان ...
10 دی 1391

این نیز بگذرد.

سلام نفس مامان!    همه وجود و فکر و ذهن و عشق و زندگی مامان!دوستت دارم.خودم رو نمیدونم الان چطورم ولی شما شکر خدا رو به راهی.بنده دو کلام عارضم خدمت شما."من عاشقتم".حالا بیخیال آزمایش کردنم میشی؟   میدونم که همه روانشناسها و کارشناسان علوم تربیتی لجبازی رو خصلتی طبیعی و ضروری میدونند و اصلا لجبازی نکردن رو یک عارضه حاد روانی میدونند. و این رو هم میدونم که بچه ها میخوان با این کار اطرافشون رو شناسایی کنند و ببینند تا کجا میتونند پیش برن.اما واقعیتش احساس میکنم یه وقتایی کم میارم.من همه رو گذاشتم به پای "اقتضای سن تو"،تو هم این کم آوردن رو بذار به پای "اقتضای سن من".اینجور بی حساب میشیم.   البته اینو هم بگم که هم تو...
8 دی 1391

حافظ ٢

سلام بهترینم!   از صبح دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت.آخه چهارشنبه ها روز مخصوصی برای ما دوتاست.هردومون خونه ایم و خیلی از کارایی که دلمون میخواد رو انجام میدیم.اما امروز اینطور نبود مهد کودک میخواست شما رو ببره فرودگاه بازدید.بعد از اون هم برید باغ و ناهار هم همونجا باشید.دلم نیومد نفرستمت.تو رفتی و منم شدم مرغ سرکنده.هیچ کاری نکردم حتی تخت رو هم مرتب نکردم.شیطونه هم مرتب گولم میزد که پاشم بیام دنبالت.از بس دلم تنگ شده بود اومدم نی نی وبلاگ یه عالمه واست نوشتم اما کامپیوتر هم مث من قاطی کرد و همش پرید.دیگه طاقتم تموم شد ساعت ١ اومدم دنبالت.    یه جایزه هم داده بودم مربیتون بهت بده با وجودی که اصلا ندیدیش نمیدونم از کجا دوزا...
15 آذر 1391

تو یار مهربانی

سلام شیرینتر از عسل!    مامان به فدای تو پسر مهربان و هنرمند و فهمیده.اصلا مامان به فدای همه بچه ها که اینقدر دلشون پاکه. ماهان عزیزم وجودت چنان آرامشی بهم میده که تا قبل از مامان شدن هیچ وقت تجربه نکرده بودم حتی توی شیرینترین لحظات زندگیم.اصلا این آرامش از یه جنس دیگه س.با وجود اینکه مشغله ذهنیم خیلی بیشتر از قبله و آشوب و گاهی اضطرابهای مادرانه ای تو دلمه که میزانش اصلا قابل مقایسه با قبل نیست اما آرامشم هم قابل مقایسه با قبل نیست.  پسرم ممنونم که هستی. خدایا خیلی متشکرم.آرامشم را در پناه خودت حفظ کن.و به من هم توان جبران لطف بودنش رو بده. ------------------------------------------------------------------------------...
24 آبان 1391

کلاغه به خونش... .

سلام مهربانم!   پسر نازنینم تو از 6 ماهگی تا الان (و انشاءالله تا همیشه) عاشق قصه بوده ای.بعضی از اطرافیان که از این علاقه تو خبر دارند لطف کرده و هراز گاهی برات قصه ای تعریف میکنند.نمیدانم از کی "کلاغ به خانه نرسیده "به آخر قصه ها اضاف شد تا جایی که اگر گیج خواب هم باشی آخر قصه های فراوان روزانه و شبانه مان باید بگی:"قصه ما به سر رسید... ."   ولی حالا مدتی هست که نگران کلاغ آخر قصه ای که چرا به خونه ش نرسید.همان سؤال و نگرانی ای که سالها پیش برای مامان پیش اومده بود.و من هم همان جوابی را میدهم که مرحوم بابابزرگ خیال دختر 5 ساله اش را با آن آرام کرد:"کلاغه تو راه خونشون بود ولی چون قصه ما زود تموم شد  هنوز ب...
20 آبان 1391