ماهـان عــ❤ــزیزتر از جانماهـان عــ❤ــزیزتر از جان، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

▒▓♥ ماهان عشـ❤ــق ♥▓▒

پهلوان باش.

 سلام پسر ورزشکارم !    فدای تو گل پسر بشم که خیلی به ورزش علاقه داری.از موقعی که خیلی کوچولو بودی و سینه خیز میرفتی عاشق توپ بودی .یه توپ رو برمیداشتی و مدتها باهاش مشغول بودی.هی پرت میکردی و سینه خیز دنبالش میرفتی.اولین کلمه ای هم که به زبون آوردی نه مامان بود و نه بابا بلکه "بوپ" بود.به عشق توپ هم راه افتادی.موقعی که یک ساله بودی ما همسایه عمو شجاع بودیم .عصرا که عمو از اداره میومدن اول تو رو صدا میزدن و تو که تا اونموقع روز ٤ دست و پا میرفتی تا صدای عمو شجاع رو میشنیدی میدونستی الان با توپ میان داخل .بلند میشدی و چند قدم میرفتی و زیر توپ شوت میکردی.    چند ماه بعدش هم  یه بسته تو...
16 بهمن 1390

باغبان کوچک

سلام درخت زندگی ما!  ماهان عزیزم خیلی وقت بود که دلم میخواست یه مقدار حبوبات بدم بکاری ولی تنبلی میکردم. تازگیها هم که بهونه پیدا کرده بودم و میگفتم ایشالله سبزه عید.  چند روز پیش همینطور که با دوستات بازی میکردین یه عالمه اسباب بازی ریخته بودین تو کیف مهدت.ریز و درشت. آخر شب که میخواستم کیفتو مرتب کنم مجبور شدم برگردونمش تا همه چی بیرون بریزه که متوجه چندتا دونه له شده ی لوبیا شدم.من هر شب کیفت رو چک میکنم.ولی اینا نمیدونم کجا قایم شده بودن که ندیده بودمشون.خودت هم یادت رفته بود بهم بگی.   خانم مهرانپور(مربی مهدت) این لوبیاها رو بهتون داده بودن که بکارین.تا دیدیشون گفتی وااای مامان بیا اینا رو بکاریم.رفتیم تو آشپزخ...
10 بهمن 1390

خدایا شکرت.

پشت آن پنجره رو به افق پشت دروازه تردید و خیال لا به لای تن عریانی بید من در اندیشه آنم که تو را وقت دلتنگی خود دارم و بس   بهترین هدیه خدا،سلام.   ماهان مهربونم !هر روز خدارو بارها و بارها شکر میکنم که منو لایق مادری تو فرشته مهربون دونسته.تو عزیزترین ،بهترین،بزرگترین و برترین لطفی هستی که خدا به من عنایت داشته. نمیخوام ناشکری کنم. خدا خیلی بیشتر از اونی که من لایقش هستم بهم عنایت داشته ولی تو دیگه نهایتشی.نعمتش رو بر من تمام کرده و شرم آوره که من چیز دیگه ای ازش بخوام ولی باز روم زیاده و هر وقت به سجده میرم نه تنها شکر کردن یادم میره که باز هم درخواستام زیاده :یه روز میخوام کمکم کنه برای تربیتت،یه روز برای...
8 بهمن 1390

بردن یا نبردن مسأله این است.

سلام خوشمزه من!   اوایل مهر یه روز که برده بودمت مدرسه اینقدر شیطنت کردی که دیگه پشیمون شده بودم از مدرسه بردنت.تا اینکه چند وقت پیش تو امتحانا یه بار دیگه بردمت.اما قبلش حسابی باهات شرط کردم که تو مدرسه اذیت نکنی و خدا رو شکر همینطور هم بود.   اما این قضیه شرط کردن من با تو وسیله دستت داده.بهت میگم ماهان جون الان نباید هله هوله بخوری.میگی "مامان ببین منو:من تو رو با خودم پیش دبستانی نمیبرم."   پیشنهاد میدم بریم کیک درست کنیم:  "ـ وای مامان چقدر باحالی.من تو رو پیش دبستانی میبرم."   وقتی درخواست کردی سی دی کارتونی ببینی گفتم نه مامان امروز نیم ساعت سی دی دیدی.دیگه بیشتر اجازه نداری. با اخم گفتی :"وقتی مث...
2 بهمن 1390

امان از فصل انتحام✍

سلام گل پسرم! خوبی مامانی؟اوضاع و احوال چطوره؟انتحامات تموم شده؟ قربونت برم که جوگیر شدی و همش میگی من انتحام دارم. تقصیر مامان و باباست. من که این چند روز درگیر امتحانات بچه ها و تصحیح برگه های امتحانی بودم و بابایی هم که همش سرش تو کتاب بوده.حالا هم که نیست و تو روزی n مرتبه(∞ → n) دلت براش میسوزه(=تنگ میشه).تا بابایی زنگ میزنه بدو گوشی رو برمیداری و میگی انتحامت تموم شد؟و وقتی بابا میگه نه میگی منم انتحام دارم.درسم سخته. اولش میگفتی من انتحام خودمو دارم.انتحام بابایی رو ندارم.ولی حالا که دلت برای بابات تنگ شده همش میگی من انتحام بابایی رو دارم.خیلی سخته. خاله ندا زنگ زدن و گفتن ماهان آخر هفته با مامان بیاین اینجا...
26 دی 1390

... و خدایی که در این نزدیکی است.

سلام فرشته من!   گل پسرم!خودت میدونی که چقدر عاشقتم.چقدر دوستت دارم.میدونی که اگر خراشی به دست تو برسه خنجری به قلب من وارد میشه و اگه اشکی با غصه از چشمت بریزه همه وجودم دریای غم میشه.  حالا تصورش رو بکن که مامان عجله داره و تو رو بغل میکنه تا به سرعت سوار ماشین بشه و بابایی رو به اتوبوس برسونه ولی همونوقت پاش گیر کنه به شیلنگ آبیاری قطره ای(که مث چوب خشکه).حالا میخواد کاری کنه از جلو نخوره زمین تا به تو که تو بغلشی آسیب نرسه.ناچارا با سر به دیوار میخوره و چندتا پله رو رد میکنه و از درحیاط پرت میشه بیرون و با زانو روی آسفالت فرود میاد.   نمیدونی عزیزم که اون لحظه چه حالی شدم.تو از وحشت جیغ میزدی و گریه میکردی ...
21 دی 1390

در عمق قلبم آرزویـــــــــــــــــــــ♡ــ

  سلام لطیف ترین احساس!   واااای خداجونم سرشارم از یه حس قشنگ که نه زبان گفتنش رو دارم نه دل نگفتنش رو.از یه طرف دلم میخواد سرمو رو بالش بذارم و به سقف خیره بشم و به خیلی چیزایی که دلم میخواست ـ و امروز احساس کردم بهش نزدیک شدم ـ فکر کنم و از یه طرف دیگه دلم میخواد بنویسم تا یه کمی هیجانم فروکش کنه.مث یه بمبم.   ماهان عزیزم !شیرینترین احساسم! و قشنگترین اتفاق زندگیم! میدونم و اطمینان دارم روزی که انشاءالله برای خودت مردی شده ای و داری این صفحه از خاطراتت رو میخونی حس الان مامان رو میفهمی و ممکن نیست پیش خودت فکر کنی فقط قصه ساده بز زنگوله پا رو نوشتم.   به خاطر اینکه عکسا زیادن و میخوام...
14 دی 1390

__***___(◕‿◕)___***__

سلام شیرینترین !  بهترین من !این روزها اونقدر شیرینتر شدی که اگر بخوام بنویسم دیگه یاید زندگیمو تعطیل کنم و هر جمله ای که میگی رو بیام و بنویسم ولی شیرینیش به اینه که یه لحظه تو حرفی بزنی یا کاری کنی که مغز من قفل کنه و هیچ کاری نتونم بکنم غیر از بغل کردن و بوسیدنت. بعضی وقتا فکر میکنم اگه بخوام به فکر ثبت اون لحظه و اون خاطره باشم دیگه از شیرینیش غافل میشم و اصل قضیه رو فراموش میکنم.پس همین بهتر که فقط فکر لذت بردن از اون لحظه باشم.  ___________***__________________(◕‿◕)___________________***_________   آخر هفته قبل یه شب وقت شد و خاطراتت رو توی wordکپی کردم.خیلی وقت بود که دلم میخواست این کارو بکنم ولی وقت نمیشد.اما ب...
12 دی 1390

آی عاشقتم...

سلام مهربانترینم !   از روز یکشنبه آنفلوآنزای وحشتناکی اومد سراغم که همه سیستم بدنم رو به هم ریخت. ظهر که از مدرسه اومدم خیلی حالم بد بود.پرسیدی چی شده؟گفتم مریضم.گفتی حالا من چکار کنم؟گفتم هیچی دارو میخورم خوب میشم.با قیافه حق به جانبی یه نگاه فیلسوفانه به من انداختی و گفتی:" آدم دارویی که دکتر ننویسیده نمیخوره.باید بری دکتر وقتی دارو نویسید اونوقت از داروخونه بگیری بخوری.مگه من وقتی مریض میشم همینجوری دارو میخورم؟نه نمیخورم.دکتر نویسید اونوقت میخورم."همچین از خجالت میخواستم آب بشم برم زیرزمین. از طرفی هم ازاینکه پسری به این عاقلی دارم میخواستم پر دربیارم برم آسمون. این شد که تعادل رو رعایت کردم همینجا رو زمین موندم.همون لح...
8 دی 1390