ماهـان عــ❤ــزیزتر از جانماهـان عــ❤ــزیزتر از جان، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه و 19 روز سن داره

▒▓♥ ماهان عشـ❤ــق ♥▓▒

تافر

سلام بهترین دوست!   تا اونجایی برات گفتم که شب یلدا تو راه بودیم.تو راه همش از دل درد و نفخ شکم نالیدی. وقتی رسیدیم خونه آقاجون همه جمع بودند.سفره پهن بود و ماهم گرسنه.تا یه قاشق غذا گذاشتم تو دهنت بلند شدی و با بچه ها بازی و بپر بپر راه انداختی که یکدفعه استفراغ کردی.نه یه ذره ،هرچی تو معده داشتی تخلیه شد.   دیدم اگر قرار باشه آجیل و میوه های شب یلدا رو هم بخوری معدت حسابی اذیت میشه.کلید خونه عمو رو گرفتیم و رفتیم اونجا .از بس خسته بودیم تا دراز کشیدیم خوابمون رفت.   فردا هم همه رفته بودن و تو نتونستی با بچه ها بازی کنی.دل دردت خیلی بیشتر شد.یه کم آویشن دم کردیم و بهت دادیم ولی فایده نداشت و اسهال هم اومد سر...
6 دی 1390

زمستان آمد.

سلام شیرینترینم!   آنگاه که تولد دختری بیگناه مایه ننگ عربها بود و زندگی برای دخترکان ساعتی به طول نمی انجامید، نیاکان ما ،بلندترین شب سال ـیلداـشب تولد مینو،الهه زن و میترا الهه خورشید را شب زنده داری میکردند. این شب و همه شبهای پرستاره و عاشقانه ایرانی پیشکش تو پسر عزیزم.آرزو دارم در پس یلدا زایش خورشید زندگیت را. دیوانه وار دوستت دارم.                                                 &n...
29 آذر 1390

کوروش حالا کجاست؟

سلام بهترین فصل تاریخ زندگی من!   پسر عزیزم!نمیدونی که مامان چقدر عاشق گشت و گذار و مسافرته ولی مدت زیادیه که فرصت نشده یه مسافرت حسابی بریم.آخرین مسافرتمون ماه عسل من و بابایی بود.(خیلی وقته نه؟؟!!)همین موضوع باعث شده یه عذاب وجدان شدید به خاطر تو داشته باشم. هرچند ما تقریبا هر دو هفته یه بار فاصله بین دو استان رو میریم و برمیگردیم ولی فقط خستگی راه رو داریم.در ظلمات شب میریم و در تاریکی دو شب بعدش برمیگردیم. لطفی که داره دیدار فامیله.   ازت میخوام ببخشی مامان و بابایی رو به خاطر این کوتاهی.یه کم دیگه تحمل کن ایشالله همه چی درست میشه.   این هفته که رفتیم سراغ مامان بزرگا یه فرصت دوساعته پیش اومد و تو رو برای اولین بار ...
24 آذر 1390

باز این چه شورش است که در خلق عالم است؟

  سلام شیرینترینم!   عزاداریهای چند روز اول ماه محرم رو فقط از تلویزیون دیدی.به همین خاطر هم از من میخواستی برات پرچم سیاه بخرم. من هم قول دادم رفتیم خونه مامان بزرگ برات بخرم.   شب هشتم به سمت شیراز حرکت کردیم.وقتی به شیراز رسیدیم و هیئتهای عزاداری رو از نزدیک دیدی خیلی دلت خواست که همراهیشون کنی.منم فرداش برات طبل و زنجیر و پرچم سیاه رو که قول داده بودم خریدم.    تا حدی که سنت اجازه میداد تو رو با حوادث روز عاشورا و تاسوعا آشنا کردم.اینقدر پاک و معصومانه این قضایا رو تعریف میکردی که وقتی از زبون تو میشنیدم اشکم در میومد.   ظهر روز عاشورا که از مراسم برگشتیم با زن عمو لیلا داشتین مراسمی رو که بطور مستقی...
20 آذر 1390

لاک غلط گیر و تو....

سلام شیرین ترین هنرمند! قبلا بهت گفته بودم که نقاشی کم میکشی ولی همون کمش رو هم عالی میکشی. چند روز پیش داشتم سوال امتحانی مینوشتم که لازم شد از لاک غلط گیر استفاده کنم.تو تا اونو دست من دیدی گفتی مامان میخوای لاک بزنی؟گفتم نه.اشتباه نوشتم میخوام روشو لاک بگیرم.با دقت به کار من نگاه کردی. بعد گفتی مامان کاغذ بده منم میخوام نقاشی اشتباهی بکشم. و این شد که این اثر هنری بی نظیر رو تحویل من دادی. یه خیابون شلوغ. البته بعضی جاهاشو به عمد اشتباه میکشیدی تا با لاک غلط گیر پاکش کنی. جای شکرش باقیه که لاک تموم شده بود و به زور چند قطره آب که اضافش کردم کارمو راه انداختم.تو هم که دیدی خیلی پاک نمیکنه دست از سرش برداشتی.   ...
10 آذر 1390

فقط به خاطر بابایی.

سلام عزیزترینم! پسر گلم میدونی که بابایی و مامانی چقدر عاشق گل و درخت و خاک و باغچه و ....خلاصه کلام طبیعت هستن.زمانی که دانش آموز بودم توی دوتا باغچه کوچولوی خونمون 20 نوع گل کاشته بودم.یادش بخیر.بعد از ازدواج تا مدتها خونه هایی که داشتیم باغچه نداشتن.اما الان خونمون باغچه های قشنگی داره.هر چند امسال تنبلی کردم ونتونستم خیلی بهشون برسم.بابایی هم که گرفتار شده حسابی.اما هر از گاهی سراغی از باغچه میگیریم. حداقل کاری که میکنم اینه بعضی وقتا ظهر که میام خونه اگر هوا خوب باشه ناهار رو زیر سایه درختا میخوریم که این حس عشقولانه به تو هم منتقل بشه.و خدا رو شکر که میبینم این حس توی وجودت خیلی عمیق شده. دیروز اولین جمعه ای از پاییز بود که...
5 آذر 1390

پس از باران.

سلام لطیف ترین احساس! بعد از بارون اول امسال هر وقت یه ابر کوچولو هم تو آسمون میدیدی میپرسیدی:" مامان میخواد بارون بیاد؟" من هم برات توضیح میدادم این ابرا کم هستن و ضعیف. بارون ندارن.باید ابرا محکم بشن حرکت کنن به هم بخورن،بعدش هم رعد و برق و بارون میاد. پریروز یه کم ابرا بیشتر شده بودن.از مدرسه که اومدم بدو اومدی جلوم و گفتی مامان من دعا کردم بارون بیاد.اما وقتی تا شب خبری از بارون نشد با یه معصومیت لطیف بچگانه ای گفتی:"من از دست خدا ناراحتم." پرسیدم چرا؟گفتی:" آخه ابرا بٍست نمیشن با هم تصادف کنن بارون بیاد ."(به جای محکم از مترادفش "سفت"استفاده کردی که "بست"تلفظش میکردی) منم برای همدردی با تو اومدم پشت پنجره و گفتم خدا جون ماها...
2 آذر 1390