ماهـان عــ❤ــزیزتر از جانماهـان عــ❤ــزیزتر از جان، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه و 26 روز سن داره

▒▓♥ ماهان عشـ❤ــق ♥▓▒

فَأَيْنَمَا تُوَلُّواْ فَثَمَّ وَجْهُ اللّهِ

بر تمام ساکنین شهر وحدت یک سلام         با امید عشق و ایمان و محبت یک سلام بر جوان و پیر و بر زنها و مردان همچنین        تازه وارد،یار دیرین،پیش کسوت یک سلام    و سلام بر تو همه وجودم، گل پسر ماهم!    بارها و بارها میخواستم بیام و بنویسم از کارهات، از شیرین زبونیهایت،از بازیهات،از احساساتت و از... اما... .و بارها این "اما"ها تکرار شد تا تعطیلی این یادنوشته ها به دوماه رسید.    "اما" این بار دلم نیومد که ننویسم:آخه الان به اقتضای سنت سوالات خیلی جالبی میپرسی که بعضی وقتا جواب دادن به اونا خیلی سخته.در همه زمینه ها سوال داری و ...
11 مرداد 1391

تعطیلات

سلام عزیزانم !    خدا رو شکر سال تحصیلی هم روزهای آخرش رو میگذرونه و تعطیلات کم کم داره شروع میشه. به امید خدا امسال تابستون برنامه های زیادی برای ماهان دارم و تا مهر ماه ممکنه پست جدیدی نذارم مگر در موارد خاص .   از همه دوستان و عزیزانی هم که لطف میکنن و سر میزنن ممنونم.حتما در اسرع وقت سعی میکنم لطف بیکرانتون  رو جبران کنم.فعلا حدود 60 کامنت تایید نشده از دو پست قبل مونده که به مرور تایید میکنم.همینجا عذرخواهی میکنم از اینکه اینقدر دیر جواب میدم و سراغتون میام.   و تو پسر عزیزم !همه وجودم.این وقفه رو توی ثبت خاطراتت بپذیر.همه سعیم رو میکنم تا تابستون خوبی رو پیش رو داشته باشی.   خدا جونم خودت میدو...
16 ارديبهشت 1391
4344 0 163 ادامه مطلب

مترسک

سلام گل پسر شجاع من!   عجب دنیایی دارین شما بچه ها.یه وقتایی خودتون رو از نرده پله آویزون میکنین و در حالی که مامان داره از ترس سکته میکنه اصلا یه ذره هراس هم به دلتون راه پیدا نمیکنه و یه وقتا از یه چیزایی میترسین که آدم رو به فکر میندازه آخه چه برداشتی از اون تو ذهنتونه.   چند روز پیش برده بودمت یه مزرعه.از دور تا چشمت به مترسک افتاد گفتی مامان آقاهه اونجاست.تقصیر من بود که یهو بی مقدمه و بدون توضیح گفتم اون مترسکه.همین یک کلمه کافی بود که دیگه جلوتر نری.همش میگفتی بریم خونه.البته خداییش مترسکش هم خیلی بی قواره بود ولی ظاهرا اسمش برات ترسناک تر بود تا خودش.دیگه یه عالمه توضیح دادم و ادا در آوردم تا حاضر شدی نگاش نکنی و بریم ج...
13 ارديبهشت 1391

أووووووووووووووه

سلام بزرگمرد من !   احوالاتت وروجک؟انشاءالله که همیشه خوش باشی.فدات بشم که بین همبازیهایی که اینجا داری از همه کوچیکتری ولی بیشتر از بقیه ادعای بزرگی داری.اصلا مگه کسی جرات داره بهت بگه" کوچولو ". سریع حبهه میگیری و میگی من بزرگم.چنان گرهی هم به ابروهای بالا انداخته میندازی و دستات رو مث اونایی که هندونه زیر بغل دارن از هم فاصله میدی که آدم میخواد همون لحظه درسته قورتت بده.   دیروز با بچه ها توی حیاط بازی میکردین.چند دفعه خواستم بیارمت داخل ولی وقتی میدیدم اینقدر سرگرم  بازی هستین دلم نمی اومد.حدود دوساعتی بازی کردین و ناهارتون رو هم با هم بیرون خوردین.آخر سر باد شروع به وزیدن کرد ولی باز هم هیچکدوم حاضر نبودین ب...
8 ارديبهشت 1391

... دل بستم.

   سلام درخشان ترین ستاره !مهربانترین نفس! شیرینترین عسل! بهترین پسر !   مامان فدای همه مهربونیات.فدای همه حرکات شیرینت.الهی دورت بگردم که اینقدر مهربون و شیرینی.دو روز پیش موقع عصر داشتی با بچه های همسایه توی حیاط بازی میکردی.(اینجا هر 4 واحد یک حیاط مشترک دارن.)یه دفعه اومدی در رو که نیمه باز گذاشته بودم باز کردی و گفتی مامان خیلی دوست دارم.بعد هم رفتی بازیت رو ادامه دادی.منم اومدم حسابی فشارت دادم و بوسیدمت.خانم همسایه (خاله مریم)هم که توی حیاط بود اساسی دلش آب افتاد و گفت کم کاری کردی.من بودم خورده بودمش.   هر چند که این کار تو و ابراز محبتت  روزی چند بار اتفاق میفته ولی با ...
29 فروردين 1391

شعور تو... شعور من...

سلام بهترین هدیه خدا !   پسر شیرین عسل نانازی من! دو روزه که خیلی منتظر فرشته مهربون مهدتون هستی.مث اینکه قراره برات جایزه بیاره.دلیلش رو هم که پرسیدم میگی آخه من خیلی پسر خوبی هستم. به مربی مهدتون هم گفتی فرشته مهبرون میخواد برام جایزه بیاره.فرشته مهربون هم که ظاهرا تو عمل انجام شده قرار گرفت دیشب مامان رو فرستاد اسباب بازی فروشی تا جایزه سفارشی رو بخره(جناب هواپیما).اسباب بازی فروشی باطری نداشت و بعدش که با هم رفتیم سوپری باطری برداشتم تا موقعی که جایزه رو میگیری آماده باشه.ازم پرسیدی اینا رو واسه چی خریدی؟گفتم میخوام وقتی جایزه ت رو آوردی بذاریم روش کار کنه.باطریها رو گذاشتی سر جاشون و گفتی فرشته مهبرون خودش باطری میذاره روش. ...
24 فروردين 1391

(@▂@)

سلام عزیزترینم !بهترینم ! نازنینم!   آقا ماهان شجاع !گل پسری مامان!دیگه به قول خودت "ماشالله خیلی بزرگ شدی.خیلی."هزار هزار ماشالله. دیروز:   از صبح که بیدار شدی و میدونستی میخوایم بریم بیرون میگفتی:" مامان دریا نریما بریم آیق سواری." توی تعطیلات تا حالا چندبار قایق سواری کردی ولی سیر نشدی.  صبح سیزده رفتیم باغ حاجی.ظهر خونشون یه استراحت کردیم و حدود ساعت 4 با یه اکیپ 30 نفره رفتیم پلاژ شیرینو.تا قایقها رو دیدی سر از پا نمیشناختی.جهت چاخان کردن و اغفال من هم میذاشتی راحت ازت عکس بندازم.منم اولش قصد نداشتم سوار قایقت کنم ولی وقتی دیدم با شماره پرسنلی بابا مجانی میشه سوار شد نظرم عوض شد.(بی جنبه نیستما.هر که باشه...
14 فروردين 1391