̃๏̯̃๏
پسر گلم.امروز بابایی برای یه ماموریت دو روزه رفت کیش. تو اینقدر دلت براش تنگ شده که بعد از ظهری نقاشیش رو کشیدی.دریا رو کشیدی با کشتی و خورشید.دریا و کشتی رو به این علت کشیدی که میدونستی باباجون به این طریق رفته کیش. خورشید رو هم که من شنیدم توی نقاشیهای بچه ها نماد پدره. فدای اون دلت بشم.برای اینکه از اون حالت درت بیارم گفتم من میخندم منو بکش .ولی گفتی دوست ندارم. سر شبی صدای بوق یه اتوبوس رو شنیدی گفتی بابای منو آورده؟ من دلم برا بابام میسوزه(=دلم برای بابام تنگه) بعداً نوشت: نمیدونم چند صدبار ازم پرسیدی...