(@▂@)
سلام عزیزترینم !بهترینم ! نازنینم!
آقا ماهان شجاع !گل پسری مامان!دیگه به قول خودت "ماشالله خیلی بزرگ شدی.خیلی."هزار هزار ماشالله.
دیروز:
از صبح که بیدار شدی و میدونستی میخوایم بریم بیرون میگفتی:" مامان دریا نریما بریم آیق سواری." توی تعطیلات تا حالا چندبار قایق سواری کردی ولی سیر نشدی.
صبح سیزده رفتیم باغ حاجی.ظهر خونشون یه استراحت کردیم و حدود ساعت 4 با یه اکیپ 30 نفره رفتیم پلاژ شیرینو.تا قایقها رو دیدی سر از پا نمیشناختی.جهت چاخان کردن و اغفال من هم میذاشتی راحت ازت عکس بندازم.منم اولش قصد نداشتم سوار قایقت کنم ولی وقتی دیدم با شماره پرسنلی بابا مجانی میشه سوار شد نظرم عوض شد.(بی جنبه نیستما.هر که باشه تجدید نظر میکنه.)
حدود 24 نفر بودیم که میخواستیم بریم قایق سواری و باید سوار سه قایق میشدیم.یه تعداد قایق پدالی هم اونجا بود،ازت خواستم با هم بریم سوار اونا بشیم قبول نکردی و گفتی:"نه من میخوام سرعت برم."مجبور شدیم سوار قایق موتوری بشیم.
یکی از قایقها رو آقایون نشستن و من هر کاری کردم حاضر نشدی با من سوار قایق دوم بشی وتا جلیقه ت رو تنت کردم سریع پریدی تو اون قایق.گفتی:" میخوام برم پیش دای ممد."قایقها هم که سرویسی پول میگرفتن از شرکتها.معطل نکردند و به سرعت راه افتادند.خدا خیرشون بده.اینقدر بد رفتن و حرکات نمایشی نشون دادن که من تقریبا اشهدم رو خوندم.تمام مدت هم میچرخیدم تا بتونم قایق شما رو ببینم.آخر کار که رسیدیم ساحل،گیج شده بودم و گمتون کردم.که یه لحظه صدای جیغت رو شنیدم که داد زدی:"مامان".هیجان تو صدات موج میزد.منم داد زدم :ترسیدی مامان؟گفتی نه.بابایی هم که توی قایق سوم سوار بود،سریع دوید سمت تو و پیاده ت کرد.
همین که اومدی پایین گفتی :"مامان آیق ما خیلی وحشی بود."و این جمله شد ورد زبون همه.آخه همه شاکی بودن از قایقرانها.بعدش هم یه نگاه به اون قایق پدالیها(قوها)کردی و گفتی:"مامان من اشتباه کردم.باید حرف تو رو گوش میدادم و سوار اینا میشدم."گفتم اشکال نداره منم خیلی ترسیدم.گفتی:"ولی من خیلی نترسیدم.فقط یه کوچولو ترسیدم."از دیروز تا حالا هر چی ازت میپرسیم بازم میخوای سوار قایق بشی میگی:"نه دیگه بسه."
امروز:
برای ظهر میخواستم ماکارونی بپزم ولی ماکارونیمون تموم شده بود.بهت گفتم بیا بریم سوپری و برگردیم ولی تو میخواستی سی دی سام آتشنشان رو ببینی گفتی:"مامان اول اینو ببینیم بعد بریم خرید."ولی چون مغازه تعطیل میشد دو راه رو پیشنهاد دادم:یکی اینکه با هم بریم خرید و بعد سی دی رو نگاه کنیم و دوم اینکه تو تنها بمونی خونه سی دی ببینی و من برم مغازه.که تو پیشنهاد دوم رو قبول کردی.
تا حالا این مدلی تنهات نذاشته بودم(که به شخصی نسپرمت).شمارمو روی حافظه تلفن گذاشتم و بهت گفتم کافیه گوشی رو برداری و دکمه آبی رنگ رو بزنی.بعدش هم باز ازت پرسیدم دیدم نظرت عوض نشده.سفارشهای لازم رو کردم و تو رو به خدا سپردم و با عجله رفتم خرید.هیچکدوم از همسایه ها هم نبودن که سفارشت رو بهشون بکنم.با عجله داشتم خرید میکردم ولی چون فکرم پیش تو بود جای وسایل رو توی سوپری قاطی کرده بودم.از شاگردش خواستم برام عدس بیاره.قربون خدا شاگرد تازه کار عدس و ماش و لپه رو از هم تشخیص نمیداد.آخر سر بیخیال شدم.رفتم سراغ یخچال بستنیها و یه دونه رو برات جایزه خریدم.
سوپری از ما یه کم دوره ولی خدا رو شکر تا برگشتم یه ربع بیشتر طول نکشید.کلید همرام بود ولی زنگ زدم.تو هم با عجله و خوشحال دویدی در رو باز کردی.منم در رو دوباره بستم و یه دوره آموزشی فشرده گذاشتم.چندین بار در رو بستیم و باز کردیم تا گل پسری من حواسش باشه همینجوری در رو باز نکنه.بز زنگوله پا رو که یادته؟!
داخل که اومدم با دیدن بستنی یه لبخند زدی و گفتی:"دیدی دیگه بزرگ شدم ماشالله.". بــــــــــــــــــله گل پسری من! صد هزار ماشالله.تو همیشه برای من بزرگی.قربون خدا برم که بزرگترین نعمتش رو به من بخشیده و خودش همیشه حافظ و نگهبانت بوده و هست.
خدایا خیلی نوکرتم.بازم دست خودت میسپارمش.سفت بچسب بهش.هر کاری بگی میکنم فقط دستش رو یه وقت شل نگیریا.شل نمیگیری نه؟