مترسک
سلام گل پسر شجاع من!
عجب دنیایی دارین شما بچه ها.یه وقتایی خودتون رو از نرده پله آویزون میکنین و در حالی که مامان داره از ترس سکته میکنه اصلا یه ذره هراس هم به دلتون راه پیدا نمیکنه و یه وقتا از یه چیزایی میترسین که آدم رو به فکر میندازه آخه چه برداشتی از اون تو ذهنتونه.
چند روز پیش برده بودمت یه مزرعه.از دور تا چشمت به مترسک افتاد گفتی مامان آقاهه اونجاست.تقصیر من بود که یهو بی مقدمه و بدون توضیح گفتم اون مترسکه.همین یک کلمه کافی بود که دیگه جلوتر نری.همش میگفتی بریم خونه.البته خداییش مترسکش هم خیلی بی قواره بود ولی ظاهرا اسمش برات ترسناک تر بود تا خودش.دیگه یه عالمه توضیح دادم و ادا در آوردم تا حاضر شدی نگاش نکنی و بریم جلوتر.وقتی هم نزدیکش شدیم باز از چهره ت پیدا بود هنوز ازش میترسی.البته قصد نداشتیم به طرفش بریم و میخواستیم مسیر مخالف بریم ولی اومدن صاحب مزرعه باعث شد ما به سمتش بریم.ببخشید مامانی .ولی خوب خوبیش به این بود که ترست کمتر از اولش بود.
داشتم عکسا رو مرور میکردم که یه دفعه عکس مترسک اومد جلوی چشمم.پیش خودم فکر کردم وقتی ان شاءالله برای خودت یه جوان رعنا شدی چقدر برات میتونه جالب باشه که بدونی یه روز از مترسک میترسیدی.یه روز که روز شمار بالای وبلاگت اینو میگه:
.: ماهان عزیزتر از جان تا این لحظه ، 3 سال و 7 ماه و 28 روز و 22 ساعت و 21 دقیقه و 58 ثانیه سن دارد :.