أووووووووووووووه
سلام بزرگمرد من !
احوالاتت وروجک؟انشاءالله که همیشه خوش باشی.فدات بشم که بین همبازیهایی که اینجا داری از همه کوچیکتری ولی بیشتر از بقیه ادعای بزرگی داری.اصلا مگه کسی جرات داره بهت بگه" کوچولو ". سریع حبهه میگیری و میگی من بزرگم.چنان گرهی هم به ابروهای بالا انداخته میندازی و دستات رو مث اونایی که هندونه زیر بغل دارن از هم فاصله میدی که آدم میخواد همون لحظه درسته قورتت بده.
دیروز با بچه ها توی حیاط بازی میکردین.چند دفعه خواستم بیارمت داخل ولی وقتی میدیدم اینقدر سرگرم بازی هستین دلم نمی اومد.حدود دوساعتی بازی کردین و ناهارتون رو هم با هم بیرون خوردین.آخر سر باد شروع به وزیدن کرد ولی باز هم هیچکدوم حاضر نبودین بیاین داخل.تا بالاخره باد که شدید شد هر که راه خونه رو پیش گرفت.تو هم از بس خسته بودی تا دست و صورتت رو شستم و لباسهات رو عوض کردم خرو پفت دراومد.تو خواب هم با دوستات بازی میکردی وبا همون ادعای قلدرانه حرف میزدی.
نزدیک یکساعت بعد با گریه از خواب بلند شدی و دستت روی گوشت بود و میگفتی شدید درد میکنه.کمی استامینوفن برای کاهش درد بهت دادم و رفتیم دکتر.توی معاینه چیز خاصی نشون داده نشد.دکتر هم گفتن اگه ادامه داشت باید آنتی بیوتیک شروع کنی. شب که میخواستی بخوابی بهت گفتم ممکنه گوش دردت بخاطر باد بوده و تو هم قول دادی که امروز از خونه بیرون نری.
امروز صبح حدود ساعت ١٠ سرو صدای بچه ها دوباره توی حیاط میومد.تو هم با لوگوهات مشغول بودی.ازت پرسیدم میخوای بری بیرون؟ قاطعانه گفتی نه.(ایول.حرف مرد یک کلامه.)حتی برای امتحان کردنت در رو باز کردم و با خانمهای همسایه که با بچه ها بودن سلام و علیک کردم ولی تو باز هم سر قولت بودی.(فدات بشم من).مامان یکی از بچه ها ازت خواست که بری بیرون ولی گفتی نه.مامانم اجازه نمیده.گفتم اگه بخوای میتونی بری بیرون .ولی باز حاضر نشدی.همون خانم همسایه شروع به تعریف و تمجید ازت کرد و باعث شد هندونه های زیر بغلت چند برابر بشه.خداحافظی کردی و درو بستی اومدی داخل.من هم به جبرانش کمکت کردم و با هم جاده ای که میساختی رو تموم کردیم.
مشغول شدن من به بازی همان و ته گرفتن غذا همان.با عجله دویدم توی آشپزخونه و داشتم قابلمه قیمه رو تغییر میدادم که یه دفعه صدات رو با لحنی عاقلانه از توی حیاط شنیدم :"این بچه ها رو ببرین داخل.بچه که نباید اینقدر بیرون از خونه بمونه."بعد هم اومدی تو و در رو پشت سرت بستی.خجل شدم.گفتم مامان تو با کی بودی؟ این جوری نباید با بزرگترت صحبت کنی.گفتی من منظورم به بچه ها بود.خاله مریم بیرون نبود.همون موقع صدای در اومد.خاله مریم(خانم همسایه) دوید و بغلت کرد و اووووووووه کنان حسابی چلوندت و بوست کرد.گفتم خاله ببخشید ماهان اینجوری حرف زد.گفت نه من بیرون نبودم از تو آشپزخونه صداشو شنیدم کارامو ول کردم اومدم بخورمش.پشت سر خاله مریم هم بقیه خانمهای همسایه قورتت دادن.
بعدش هم خانم اسماعیلی گفتن بچه حرف بدی نزده.واقعیت رو میگه.من فقط کشته اون نگاه عاقل اندر سفیهش هستم.دیگه بماند که تو با این تعریف و تمجید ها چه قیافه ای گرفتی.منم که میدونستم این حرف تو به خاطر جنگ بین دلت و غرورت بوده به بهونه آب دادن باغچه یه ربع توی حیاط موندم تا هم زیر قولت نزده باشی و این غرور سازنده ت حفظ بشه و هم به بهونه بیرون بودن من به کام دلت برسی.