ماهـان عــ❤ــزیزتر از جانماهـان عــ❤ــزیزتر از جان، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره

▒▓♥ ماهان عشـ❤ــق ♥▓▒

در عمق قلبم آرزویـــــــــــــــــــــ♡ــ

  سلام لطیف ترین احساس!   واااای خداجونم سرشارم از یه حس قشنگ که نه زبان گفتنش رو دارم نه دل نگفتنش رو.از یه طرف دلم میخواد سرمو رو بالش بذارم و به سقف خیره بشم و به خیلی چیزایی که دلم میخواست ـ و امروز احساس کردم بهش نزدیک شدم ـ فکر کنم و از یه طرف دیگه دلم میخواد بنویسم تا یه کمی هیجانم فروکش کنه.مث یه بمبم.   ماهان عزیزم !شیرینترین احساسم! و قشنگترین اتفاق زندگیم! میدونم و اطمینان دارم روزی که انشاءالله برای خودت مردی شده ای و داری این صفحه از خاطراتت رو میخونی حس الان مامان رو میفهمی و ممکن نیست پیش خودت فکر کنی فقط قصه ساده بز زنگوله پا رو نوشتم.   به خاطر اینکه عکسا زیادن و میخوام...
14 دی 1390

__***___(◕‿◕)___***__

سلام شیرینترین !  بهترین من !این روزها اونقدر شیرینتر شدی که اگر بخوام بنویسم دیگه یاید زندگیمو تعطیل کنم و هر جمله ای که میگی رو بیام و بنویسم ولی شیرینیش به اینه که یه لحظه تو حرفی بزنی یا کاری کنی که مغز من قفل کنه و هیچ کاری نتونم بکنم غیر از بغل کردن و بوسیدنت. بعضی وقتا فکر میکنم اگه بخوام به فکر ثبت اون لحظه و اون خاطره باشم دیگه از شیرینیش غافل میشم و اصل قضیه رو فراموش میکنم.پس همین بهتر که فقط فکر لذت بردن از اون لحظه باشم.  ___________***__________________(◕‿◕)___________________***_________   آخر هفته قبل یه شب وقت شد و خاطراتت رو توی wordکپی کردم.خیلی وقت بود که دلم میخواست این کارو بکنم ولی وقت نمیشد.اما ب...
12 دی 1390

آی عاشقتم...

سلام مهربانترینم !   از روز یکشنبه آنفلوآنزای وحشتناکی اومد سراغم که همه سیستم بدنم رو به هم ریخت. ظهر که از مدرسه اومدم خیلی حالم بد بود.پرسیدی چی شده؟گفتم مریضم.گفتی حالا من چکار کنم؟گفتم هیچی دارو میخورم خوب میشم.با قیافه حق به جانبی یه نگاه فیلسوفانه به من انداختی و گفتی:" آدم دارویی که دکتر ننویسیده نمیخوره.باید بری دکتر وقتی دارو نویسید اونوقت از داروخونه بگیری بخوری.مگه من وقتی مریض میشم همینجوری دارو میخورم؟نه نمیخورم.دکتر نویسید اونوقت میخورم."همچین از خجالت میخواستم آب بشم برم زیرزمین. از طرفی هم ازاینکه پسری به این عاقلی دارم میخواستم پر دربیارم برم آسمون. این شد که تعادل رو رعایت کردم همینجا رو زمین موندم.همون لح...
8 دی 1390

تافر

سلام بهترین دوست!   تا اونجایی برات گفتم که شب یلدا تو راه بودیم.تو راه همش از دل درد و نفخ شکم نالیدی. وقتی رسیدیم خونه آقاجون همه جمع بودند.سفره پهن بود و ماهم گرسنه.تا یه قاشق غذا گذاشتم تو دهنت بلند شدی و با بچه ها بازی و بپر بپر راه انداختی که یکدفعه استفراغ کردی.نه یه ذره ،هرچی تو معده داشتی تخلیه شد.   دیدم اگر قرار باشه آجیل و میوه های شب یلدا رو هم بخوری معدت حسابی اذیت میشه.کلید خونه عمو رو گرفتیم و رفتیم اونجا .از بس خسته بودیم تا دراز کشیدیم خوابمون رفت.   فردا هم همه رفته بودن و تو نتونستی با بچه ها بازی کنی.دل دردت خیلی بیشتر شد.یه کم آویشن دم کردیم و بهت دادیم ولی فایده نداشت و اسهال هم اومد سر...
6 دی 1390

زمستان آمد.

سلام شیرینترینم!   آنگاه که تولد دختری بیگناه مایه ننگ عربها بود و زندگی برای دخترکان ساعتی به طول نمی انجامید، نیاکان ما ،بلندترین شب سال ـیلداـشب تولد مینو،الهه زن و میترا الهه خورشید را شب زنده داری میکردند. این شب و همه شبهای پرستاره و عاشقانه ایرانی پیشکش تو پسر عزیزم.آرزو دارم در پس یلدا زایش خورشید زندگیت را. دیوانه وار دوستت دارم.                                                 &n...
29 آذر 1390

کوروش حالا کجاست؟

سلام بهترین فصل تاریخ زندگی من!   پسر عزیزم!نمیدونی که مامان چقدر عاشق گشت و گذار و مسافرته ولی مدت زیادیه که فرصت نشده یه مسافرت حسابی بریم.آخرین مسافرتمون ماه عسل من و بابایی بود.(خیلی وقته نه؟؟!!)همین موضوع باعث شده یه عذاب وجدان شدید به خاطر تو داشته باشم. هرچند ما تقریبا هر دو هفته یه بار فاصله بین دو استان رو میریم و برمیگردیم ولی فقط خستگی راه رو داریم.در ظلمات شب میریم و در تاریکی دو شب بعدش برمیگردیم. لطفی که داره دیدار فامیله.   ازت میخوام ببخشی مامان و بابایی رو به خاطر این کوتاهی.یه کم دیگه تحمل کن ایشالله همه چی درست میشه.   این هفته که رفتیم سراغ مامان بزرگا یه فرصت دوساعته پیش اومد و تو رو برای اولین بار ...
24 آذر 1390

باز این چه شورش است که در خلق عالم است؟

  سلام شیرینترینم!   عزاداریهای چند روز اول ماه محرم رو فقط از تلویزیون دیدی.به همین خاطر هم از من میخواستی برات پرچم سیاه بخرم. من هم قول دادم رفتیم خونه مامان بزرگ برات بخرم.   شب هشتم به سمت شیراز حرکت کردیم.وقتی به شیراز رسیدیم و هیئتهای عزاداری رو از نزدیک دیدی خیلی دلت خواست که همراهیشون کنی.منم فرداش برات طبل و زنجیر و پرچم سیاه رو که قول داده بودم خریدم.    تا حدی که سنت اجازه میداد تو رو با حوادث روز عاشورا و تاسوعا آشنا کردم.اینقدر پاک و معصومانه این قضایا رو تعریف میکردی که وقتی از زبون تو میشنیدم اشکم در میومد.   ظهر روز عاشورا که از مراسم برگشتیم با زن عمو لیلا داشتین مراسمی رو که بطور مستقی...
20 آذر 1390