ماهـان عــ❤ــزیزتر از جانماهـان عــ❤ــزیزتر از جان، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

▒▓♥ ماهان عشـ❤ــق ♥▓▒

در عمق قلبم آرزویـــــــــــــــــــــ♡ــ

1390/10/14 16:34
نویسنده : مامان
2,675 بازدید
اشتراک گذاری

  سلام لطیف ترین احساس!

  واااای خداجونم سرشارم از یه حس قشنگ که نه زبان گفتنش رو دارم نه دل نگفتنش رو.از یه طرف دلم میخواد سرمو رو بالش بذارم و به سقف خیره بشم و به خیلی چیزایی که دلم میخواست ـ و امروز احساس کردم بهش نزدیک شدم ـ فکر کنم و از یه طرف دیگه دلم میخواد بنویسم تا یه کمی هیجانم فروکش کنه.مث یه بمبم.

  ماهان عزیزم !شیرینترین احساسم! و قشنگترین اتفاق زندگیم! میدونم و اطمینان دارم روزی که انشاءالله برای خودت مردی شده ای و داری این صفحه از خاطراتت رو میخونی حس الان مامان رو میفهمی و ممکن نیست پیش خودت فکر کنی فقط قصه ساده بز زنگوله پا رو نوشتم.

  به خاطر اینکه عکسا زیادن و میخوام به پیشنهاد مدیریت سایت احترام بذارم بقیشو تو ادامه مطلب مینویسم. 

 

               

  سلام لطیف ترین احساس!

  واااای خداجونم سرشارم از یه حس قشنگ که نه زبان گفتنش رو دارم نه دل نگفتنش رو.از یه طرف دلم میخواد سرمو رو بالش بذارم و به سقف خیره بشم و به خیلی چیزایی که دلم میخواست ـ و امروز احساس کردم بهش نزدیک شدم ـ فکر کنم و از یه طرف دیگه دلم میخواد بنویسم تا یه کمی هیجانم فروکش کنه.مث یه بمبم.

  ماهان عزیزم !شیرینترین احساسم! و قشنگترین اتفاق زندگیم! میدونم و اطمینان دارم روزی که انشاءالله برای خودت مردی شده ای و داری این صفحه از خاطراتت رو میخونی حس الان مامان رو میفهمی و ممکن نیست پیش خودت فکر کنی فقط قصه ساده بز زنگوله پا رو نوشتم.

  امروز مث همه چهار شنبه های امسال روز تو بود.یعنی روزی که مامان باید دربست دراختیارت باشه(هر چند که شرمنده ام که خیلی از چهارشنبه ها به کارای دیگه هم مشغول شدم)اما به خاطر پاره ای از مشکلات،مدیر مدرسمون مجبور شد امتحان درس منو امروز برگزار کنه.تو هم خیلی وقت بود که دلت میخواست بیای مدرسه.منم فرصت رو غنیمت شمردم و با هم رفتیم.در بدو ورود فکر کنم خانم مدیر با دیدن تو جا خورد.(حق هم داشت.آخه تو شهر خودمون بردن بچه به مدرسه ممنوعه.اونم روز امتحان)ولی خانمی کرد و چیزی نگفت.البته تو هم آقایی کردی و بعد از اینکه یه دور تو سالن زدی رفتی تو حیاط مدرسه و مزاحم امتحان بچه ها نشدی.

  امتحان که تموم شد سریع وسایل رو جمع کردم تا ببرمت اطراف مدرسه یه دور بزنی.سال دومیه که انتقالی گرفتم به اینجا.تا قبل از اون همیشه فکر میکردم غروب خورشید قشنگترین لحظه اونه.به خاطر اینکه خواب مجال دیدن طلوعش رو بهم نداده بود ولی از وقتی که تو گرگ و میش از خونه بیرون میزنم و هر روز صبح طلوع رو با رنگای باورنکردنیش تو راهم میبینم و یه عالمه انرژی مثبت ازش میگیرم نظرم عوض شده.

  اینقدر این شاخه اون شاخه میپرم که هنوز اصل داستان رو نگفتم.چکار کنم ذهنم حسابی خوشحاله. داشتم میگفتم:قصدم از گشت اطراف مدرسه دیدن قنات و ماهیای داخلش بود.ولی متاسفانه آب زلالی که قبلا دیده بودم بخاطر کم آبی حسابی آلوده بود و ماهیهای بیچاره مثل قبل شاداب نبودن.همینجور که داشتیم نون برای ماهیها ریز میکردیم چندتا بزغاله شیطون اومدن نزدیکمون.تکه نون رو برداشتی و رفتی سراغشون.به همشون تعارف کردی ولی حیوونیا اولش ازت میترسیدن و حاضر نبودن قبول کنن.ولی تو دست بردار نبودی.بالاخره یکیشون نون رو ازت قبول کرد و داستان دوستی شما دوتا شروع شد.

  حسابی با هم جور شدین به طوریکه ده دقیقه موندن ما شد یکساعت.و تو این مدت تو و اون بزغاله چنان با هم جور شده بودین که فکر میکردم یا اون بچه آدمه یا مادر تو بز.

  هر جا میرفت پشت سرش میدویدی.وقتی باهاش حرف میزدی راست تو چشمات نگاه میکرد انگار که میفهمید چی میگی .و چقدر قشنگ باهاش حرف میزدی.

ـ اینا رو نخور آخشاله(:کاغذ باقیمونده از بیسکوییت)

-موش بخورتت.

ـ مامانت کو؟میخوای بریم بالای کوهها دنبال مامانت بگردیم؟

ـ پی پی کردی؟بازم داری؟من کوچولو بودم به اینا میگفتم پی پی.

ـ میخوای اره بیارم این چوبا رو ببرم آزادت کنم؟من قهرمانما.

ـ اگر برم دلت برام تنگ میشه؟آره؟

  بعد که بزغاله رو زمین نشست گفتی مامان منم میخوام اینجا بشینم.و نشستی.راست نگاه چشاش کردی و گفتی منو دوست داری ؟آره؟ و با خوشحالی یه نگاه به من انداختی و گفتی و با هیجان شدید گفتی مامان بز کوچولو منو دوست داره.بزغاله هم یه نگاه به من انداخت و  با رضایت تمام سرش رو روی پای تو گذاشت.بعداز کمی استراحت شروع کردین شاخ بازی و با بزی سرتون رو به هم میزدین.

  قربونت برم که دیگه لیدر بزغاله ها شدی و با همشون راه افتادی.گذاشتمت به حال خودت ولی دیدم حسابی دور شدی و صدام رو به زور میشنوی.راضیت کردم برگردی و گفتم از بزغاله خداحافظی کن تا بریم.بهش گفتی گریه نکنیا.بازم با مامان و بابام میایم پیشت.

سوار ماشین شدی و سیل سوالها جاری شد:

- خونش کجاست؟   ـ تو طویله.

ـ چرا ما تو طویله زندگی نمیکنیم؟

چرا دست نداشت؟   ـ دو تای جلویی دستش بود دوتای عقبی پاش.بهشون میگن 4 پا.مث نی نیا 4 دست و پا راه میرن.

- تا کی اینجوری راه میره؟مامانش که بزرگه رو دوتا پای عقبش راه میره؟ 

- کی یاد میگیره مث ما حرف بزنه؟

- چرا گردنش به سرش چسبیده؟

ـ چرا مامانش با خودش نبرده بودش؟

.

.

.

  من عاشق این عشقت شدم.باید عاشق باشی تا بتونی شیرین زندگی کنی و امروز دیدم که چقدر استعداد عشق داری.هیچوقت از خدا نخواستم که یه بچه باهوش و استعداد بالا بهم بده. یه استعداد معمولی کافیه.ولی همیشه از خدا خواسته و میخوام که هوش هیجانی و عشق و عاطفه بالایی بهت بده.اونقدر که نه تنها زبان جانداران که زبان آب و باد و خاک و آتش رو هم بفهمی و غم و شادیشون رو درک کنی.آمین.

نوش جانتان ماهیهای ناناز

 

یه تکه نون رو به همشون تعارف میکردی.

فدای محبتت

 

شادان از اینکه بالاخره یکی پذیرفت و آغاز دوستی.

فدای خنده هات

......که تو را میبرد آهسته به آن آبی آرام بلند

ღ

❤❥

❤❥

❤❥

❤❥

❤❥

☜♥☞

خدا جونم!خیلی وقته آسمون اینجا ابری نیست. به خاطر این ماهیها و بزغاله ها باران رحمتت رو از ما دریغ مدار.آمین.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (58)

محدثه
14 دی 90 16:29
سلام ماهان جان شما چقدر نا نازی
مامان ریحانا
14 دی 90 16:35
ای باقلوا ای شفتالو
مامانش چرا بهش نگفتی چرا ما تو طویله زندگی نمیکنیم؟
کاشکی من هم اونجا بودم



آخه خودمم دلیلشو نمیدونم.
مریم -----------♥
14 دی 90 16:39
شیطون بلا ماهانی جون
مریم -----------♥
14 دی 90 16:40
چرا به پیشنهاد مدیر سایت عزیز؟


تلگراف ها رو بخون.میبینی.
مامان اميرحسين
14 دی 90 16:47
ايشالا كه هميشه عاشق همديگه باشين دنياي بچه ها بيشتراز اوني كه ما فكرش رو بكنيم شيرينه خيلي شيرين .چه پسر مهربوني بزي رو آزاد كردي حالااا


فکر کنم هنوز داره پشت سرم گریه میکنه خاله.
مریم -----------♥
14 دی 90 17:45
عزیزم تلگرافی ندیدم


یعنی برای تو تلگرافی از مدیریت با عنوان ادامه کار بخش آپلود عکس نیومده؟؟؟؟
خاله ندا
14 دی 90 19:44
الهی قربونت برم خاله جون . حیف که پیشت نیستم وگرنه الان میخوردمت

وای ببین چه جوری به هم دارن نیگا میکنن

من قربون این سوالای فیلسوفانه ات
داي ممد
14 دی 90 21:05
ماهان داي مامان بزرگ ميگه چه جراتي پيدا كردي ديگه از گوسفند نميترسي؟


من که نمیترسیدم.مگه عکسای پارسالمو یادت نیست بزغاله ها رو بغل کرده بودم.
مامان حسین
14 دی 90 21:49
عزیزززززززم...از سوالاش خندم گرفت.چه موشکافانه. عکسا هم خیلی خوشگله.
نی نی توپولی
15 دی 90 9:28
چه حس زیبایی!!!!!!!!!!!! چه دنیای قشنگی
مامان آرمان
15 دی 90 13:55
سلام. دنیای پاک بچه ها غیر قابل وصف هستش. اگر بچه ها را از محیط طبیعی زندگی نترسونیم اونها به همین راحتی با طبیعت و حیوانات ارتباط برقرار میکنن. من عاشق این ارتباطاتم...ارتباط با حیوانات و طبیعت و چقدر انرژی مثبت از ایم ارتباطات به انسان دست میده..خیلی با احساسی ماهان جونم. خدایا باران رحمتت را از هم میهنانمون دریغ مکن
امیرمحمدواسراکوچولو
15 دی 90 14:41
سلام وبلاگ امیرمحمدواسراکوچولو با پست آلبوم دوستان بروز شد منتظزتون هستیم
مامان طاها
15 دی 90 16:21
عزیزم اولا ممنون درمورد پاسخ سوالم وقتی نوشته هات رو میخوندم فهمیدم که ما مامانا چقدر شبیه همیم وچقدر عاشق بچه هامونیم و یک حسی که اصلا قابل توصیف نیست
مادر کوثر و علی
15 دی 90 17:52
سلام عزیزم از خوندن این پستت واقعا لذت بردم عکسا عالی بودن امیدوارم همیشه در کنار هم شاد و سلامت باشید خانمی
مادر کوثر و علی
15 دی 90 18:58
وبلاگت خیلی عالیه واقعا حال و هوام عوض شد خواب از سرم پرید خیلی خوش گذشت مرسی موفق باشی خیلی وقته دلم میخواد از شیرین زبونی های دخترم بنویسم ولی دستم به نوشتن نمیره. همش یاد علی جونم میوفتم و غصه ام میگیره.
مامان سانای
15 دی 90 20:22
آفرین پسر شجاع بعضی بچه ها می ترسن ولی ماهان جون از بس مهربون با عاطفه هست فوری باهاشون دوست شده .
کاش بشه من یه روزی ماهان رو از نزدیک ببینم ولی بعید به نظر می رسه


یعنی چنین سعادتی نصیب ما میشه؟؟کار نشد نداره.


اسمش را میگذاریم؛دوست مجازی اما آنسو یک آدم حقیقی نشسته . . خصوصیاتش را که نمیتواند مخفی کند ...وقتی دلتنگی ها و آشفتگی هایش را مینویسد وقت میگذاردبرایم، وقت میگذارم برایش . . نگرانش میشوم دلتنگش میشوم . . وقتی درصحبت هایم،به عنوانِ دوست یاد میشود مطمئن میشوم که حقیقی ست . . هرچند کنارهم نباشیم هرچند صدای هم راهم نشنیده باشیم، من برایش سلامتی و شادی آرزو دارم هرکجا که باشد --- پس دوست من در دنیای مجازی دوستت دارم ...
مامان امیر علی
16 دی 90 0:00
آخه نازی ماشاله و خدا را شکر به ارزوتون رسیدی و همچین پسری با احساس نصیبت شد خانمی راستی خوش به حال همسرش و وای از شما مادر شوهر کارت درومد پاشنه در خونت رو این دخملا در میارن با همچین پسری دخملا هم که ذلیل این پسرها وای چه شود .اما واقعا دنیای و احساس واقعی را در این دنیای نامرد فقط این فرشته های ی کوچولو درک دارن و می فهمن .خداوند ایشاله همیشه حفظشون کنه .
مامان ریحانا
16 دی 90 2:12
بابا احساسات ولمون کن تورو خدا چه جواب دندون شکنی دادی به مامان سانای
خوشمان آمد ما که نزدیک بودیم نتونستیم ببینیم
اونوقت مامان سانای ...



از کم سعادتی ما بود.
من قصد شکستن دندان هیشکیو ندارما.خیلی گرون پام درمیاد.تازه دندون خودم شکسته........
مریم -----------♥
16 دی 90 10:36
عزیزم یه سوال کردم از حدیث جون چی شده مگه؟


منتظر بودم اون کامنت رو بخونی.
حالا از روی این بخون و ده صفحه هم جریمه بنویس:100402005880
مگه فراموش کردی من چی درس میدم؟؟؟
مامان علی
16 دی 90 10:39
سلام دوست خوبم. خیلی قشنگ نوشتی. اینقدر که قبل از دیدن عکسا اون فضا رو تجسم کردم. خیلی قشنگ تصویر کردی. این پستت هم مث بقیه پستها پر از احساس ناب مادرانه بود. عشقت روبه پسرت کاملا حس می کنم.با هات موافقم"هوش هیجانی" .چیزی که اگرچه ممنکه ماهان جون را اندکی شکننده بار بیاره ولی آرامش همیشه در کنارشه و همچنین این آرامش رو به آدمهای اطرافش میده. عکساش اینقدر معصومه که اگه منو متهم به "فاشیست" بودن نکنی بعضی وقتا دلم می خواد بچه ها همیشه تو این سن بمونن پاک و لطیف. خیلی دوسش دارم

شما خیلی لطف دارین خاله جون.احساس پاک و خالصانه شما هیچ وجه تشابهی با "فاشیست بودن"نداره
مامان ریحانا
16 دی 90 10:54
خواهش میکنم
الهی من بگردم خانم شما احیانا اصفهانی تشریف ندارید که ؟
ماشالا شما وضعتون خوبه ما رو بگی یه حرفی



هی وااااای من.شما که دست اصفهانیا رو از پشت بستی.مگه بابایی شما بازرگانی نداره؟ما اگه وضعمون خوب بود اینجا دنبال کار میومدیم چکار.میموندیم شهرمون.
جدا از شوخی خدا رو شکر .راضی هستیم.
کاکل زری یا ناز پری
16 دی 90 11:32
عزیزم جونممممممممممممم قوربون دستای کوچولووووووووت
زهرا
16 دی 90 11:36
ههه، ماهان خاله، من رو عجیب یاد بچگی هام میندازی...البته من زبون تو رو نداشتم... اما همیشه با گل و گیاه و گنجشک و مرغ و جوجه ارتباط عجیبی پیدا میکردم.. من میشدم ناجی اونها.. و به خیال خودم فکر میکردم اونها از نبود من رنج میکشن.. وقتی میرم غصه میخورن.. بعد مدرسه تندی میرفتم سراغشون سلام میکردم و سیر تا پیاز اتفاق ها رو بهشون میگفتم...
من عاشق اون وقتهام.. روزهایی که فکر میکردم گل های یاس،ستاره هایی هستن که خدا بهم هدیه داده!
قدر روزهات رو بدون و نگذار که زنگار زندگیه ماشینی اینها رو در خودش حل کنه!!! ...
یه عالمه برای ماهانی جون و مامان خوبش


آرتین خان
16 دی 90 15:37
ماشالا ماهان جون خاله چقدر بلا شده ببوسش مامانی
مامان ریحانا
16 دی 90 18:14
سلام بابا اذیتمون نکن بخدا قلبم ضعیفه خصوصی
مریم -----------♥
16 دی 90 20:04
بابا چی گیر اوردی؟ من خودم دختر بندرم از اینا نمی ترسم که
100میلیاردو402میلیون و 5هزارو 800





یه کوچولو آخرشو غلط خوندی.جریمه شد دو صفحه.
مریم -----------♥
16 دی 90 20:05
خصوصی
مریم -----------♥
16 دی 90 20:51
خصوصی
مریم -----------♥
16 دی 90 20:53
چرا غلطه؟


آخرش رو نگاه کن.


بابا بیخیال.من دوستت دارم باهات شوخی میکنم.مهم نیست بتونی این عددا رو بخونی یا نه.

مریم -----------♥
16 دی 90 21:17
شهرزاد مامان حسین
17 دی 90 1:16
سلام مامانی. من که پسرم عاشق حیووناست و باهاشون مهربونه کاملا این حس تو رو درک می کنم. گاهی ادم در مقابل بزرگیِ بچه ها احساس کوچیک بودن می کنه. کاش قدر دل مهربون بچه ها رو بدونیم. ببوس این پسر با احساس رو.
مامان نیایش
17 دی 90 9:28
سلام خانمی خیییییییییییییییلی وبلاگ قشنگی داری و پسر قشنگ تر خدا حفظش کنه با اجازه لینکت کردم خوشحال میشم من رو هم دوست خودت بدونی


ممنون.وبلاگ شما هم قشنگه و دخترتون هم خیلی ملوسه.دوستی با شما هم باعث افتخار ماست.
مامان زهره
17 دی 90 10:10
سلام. مامان ماهانو یه سلام با احساس به خود ماهان.خوبین. خدا را شکر که سلامتین؟! می تونم بپرسم خانوم معلم کجا زندگی می کنین؟! آخه تاج سر مامان عاشق بزو بع بعی و هرچی از این دست حیوان زبون بسته هست ، هست. تعجب نکن که تازه شدی مامان بز، من خیلی وقتی مامان های حیوانات دیگه هم شدم. تجربه ای آسان و شیرینه!
مامان زهره
17 دی 90 10:11
سلام. اصلا از حرفهات ناراحت نشدم. وقتی برای همسرم گفتن دیگران درمورد این موضوع چی گفتن کلی خندید. یا حدس شما درست بود یا یه جورایی من هم باید شک کنم.
مامان زهره
17 دی 90 10:16
نه این خنده که مال گذشته بود. نتونستم از صحنه عکس محمد سپهر عکس بندازم. طفلی می دونه هر چی بندازم توی وبش می ذارم بهم گفت که نمی خواد توی وبش عکس گریه بذارم.
امیرمحمدواسراکوچولو
17 دی 90 11:15
سلام تبریک به خاطر وبلاگ قشگتون وبلاگ امیرمحمد واسراکوچولو به موضوع دایی رامین وسربای بروز شد منتظرتون هستیم
مامان آريا
17 دی 90 14:02
اييييييي جانم خاله قربونه اين مهربونيات و عشقت برم من خاله كلي كيف كردم از اين همه محبتت خاله آخه اين چه سئوالاييه كه از ماماني طفلك پرسيدي
مامان علي خوشتيپ
17 دی 90 19:46
وااااااااااي چه پست قشنگي .باور كن اشكم دراومد از اين همه حس.واقعا پسر باهوش و با استعداديه(هزار ماشاالله).دقيقا حسشو درك مي كنمممممممممم.مثل خالشه(من).خيليا منو به خاطر اين حسم مسخره مي كنن
ماهان جون خاله عاشششششششقته


مرسی خاله با احساس.خوبه که من به شما بردما

شهره مامان آمیتیس
17 دی 90 21:30
سلام مامان مهربون؛ شناختین؟ تو وبلاگ حدیث گفته بودم که بخاطر کار همسرم عسلویه ایم؛ شما جم زندگی میکنید؟
شهره مامان آمیتیس
17 دی 90 21:35
خیلی خوشحالم با شما آشنا شدم؛ راستش هنوز وبلاگ ندارم؛ راستی از شهرستان جم برای زندگی راضی هستین؟


سلام عزیزم.بله که شناختم.زندگی اینجا هم خدا رو شکر راضی هستیم.مهم اینه که هممون زیر یه سقفیم.مخصوصا اینکه ما مدت زیادی دور از هم بودیم.
خواهر جون زودتر یه وب راه بندازین واسه آمیتیس.اینجوری بهتر میتونیم با هم آشنا بشیم.
سمانه مامان پارسا جون
18 دی 90 11:48
سلام عزیزم خوبی؟ گل پسرت خوبه؟ وای عکسهاش خیلی قشنگ بود خیلی
مریم
18 دی 90 11:49
خصوصی
مامان پریسا
18 دی 90 12:05
خیلی قشنگ نوشتی خانم معلم. خب بزبزی رو میبردی خونه برای ماهان جون.
دریا
18 دی 90 14:52
با اجازتون چندتا عکس از وبلاگتون سیو کردم


سلام.؟؟؟؟حداقل یه آدرسی ایمیلی چیزی میذاشتین.یا میگفتین کدوم عکسا رو سیو کردین.
مامان آناهل
18 دی 90 16:59
خییییییییییییییییییییلی قشنگ بود . دقیقا یادم افتاد به اون موقع ها که 6سالم بود فریبا تازه دنیا اومده بود که یکی از آشناها یه بع بعی سفید خیلی کوچولو بهمون هدیه داد. اون همه عشقمون بود . فکر کن با یکی از شیشه شیرهای فریبا، نوبتی، بهش شیر میدادیم . همیشه خوش باشی ماهان جون و چقدر خوب که این عکسا رو همیشه داری . خصوصی .
مامان کیارش
19 دی 90 13:56
سلام عزیزم .الهی واقعا آدم لذت می برهکه بچه ها اینقدر با محبت و باعاطفه اند .خدا نگهدارش باشه
مامان زهره
20 دی 90 9:39
سلام . حق داری باز هم به من بخندی. ما جماعت خبرنگار حسابی عجول هستیم. یکی به طلب شما. چند بار اومدم دیدم مطلب جدیدی را نگذاشتی. گفتم خب برات پیغام می نویسم. نظرات را که خوندم. گفتم: چرا خانوم معلم نظر منو تائئید نکرده . حتما مثل من عجله داره. یادش رفته ! شایدم از دستم ناراحته ! امروز که خوب نگاه کردم دیدم بعله من همه صفحات را نگاه نکردم!


مامان آريا
20 دی 90 9:46
آره واقعا"‌خيلي دلم مي خواد مهدشو عوض كنم ولي چندتا دليل نمي زاره اوليش و اساسي ترينش ساعته مهدشونه كه تنها مهديه كه شش شب هستنو من مي تونم خودمو بهش برسونم براي تحويله آريا دوم روحيه حساسه آرياست كه مي ترسم دوباره مهدشو عوض كنم و روحيش بريزه به هم آخه يه بار اينكارو كردو آريا يه هفته افسردگي گرفت بچم بعد دوباره مهدشو تغيير دادم و گذاشتمش توي اين مهد فعلي نمي دونم چه كنم دقيقا"‌درك مي كنم كه چه مي كشي از دست اين فرشته مهربون ما كه تا چند وقت پيش فرشته مهربون تو خونمون هم اومده بود كه من جديدا" از سرش انداختم و مي گم اگه جايزه مي گيري من خودم برات خريدم چون كاره خوبي انجام دادي هي كم و بيش موفق بودم نمي دونم تا راستش هست چرا دروغ مي گن به بچه ها
مامان آريا
20 دی 90 9:47
خاله قربونت برم من كه اين همه محبت كردي به بزغاله از بس پسرمون مهربونو با محبته فداش بشم
عكساش معركه بودن ماماني


ممنونم خاله
مامان حسني
20 دی 90 14:56
چقدر احساس بود تواين پست خستگيم دررفت قربون اون دل مهربونت بشم ماهان جون گل وگلاب
انگارهيجان وذوق زدگي مامان خوبت به من هم منتقل شده دوستتون دارم خيلي زياد


ممنون خاله.ماهم شما رو خیلی دوست داریم
مریم -----------♥
20 دی 90 15:42
عزیزم برو به این سایت سایت بزغاله کوچولوییه که حتما باهاش اشنایی: www.shaunthesheep.com/
مریم -----------♥
20 دی 90 15:43
ای خدامامانی چه قد ما نظر بزاریم تا شما راضی شی مطلب جدید بزاری اخه


فهیمه مامان پرهام
22 دی 90 0:21
آخ چه پسر با احساس و مهربون ونترسی خیلی خوشم اومد والا من که یه کم از حیوونا می ترسم، نمی دونم چرا؟؟؟؟!!!
مامی امیرحسین
23 دی 90 9:33
چه پسر نازی...چه وبلاگ خوشگلی...چه مامان فرهیخته ای...خوشحالم باهات آشنا شدم دوست خوبم....چه کیفی میداد وقتی مامانم منو میبرد مدرسه ....چه کیفی میداد که تو دفتر مینشستم و همه قربون صدقم میرفتن.یادش بخیر


یادش بخیر
مامان ماهان
23 دی 90 23:23
خیلی با احساس و زیبا بود خیلی خیلی خوشم اومد عزیزم وای چه محبتی به بزغاله میکنه قربون دل مهربونت عزیزم بووووووووووووووووووووووووس
امیرمحمدواسراکوچولو
24 دی 90 10:41
...................::░.,.;░' ......................░ ░' ......................░.░ ___(█)___(▒▒▒▒▒▒▒▒) _(█)__(█████████████) __(█)_.(████████████) ___(█)_(███████████) _____(█)██████████) _________.(██████) ____███▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓███ ♥ مـِـرسـے ♥ کــه ♥ پـیـشَـم ♥ اومَــدئ ♥
مامان علی مرتضی
24 دی 90 20:43
خصوصی داری