در عمق قلبم آرزویـــــــــــــــــــــ♡ــ
سلام لطیف ترین احساس!
واااای خداجونم سرشارم از یه حس قشنگ که نه زبان گفتنش رو دارم نه دل نگفتنش رو.از یه طرف دلم میخواد سرمو رو بالش بذارم و به سقف خیره بشم و به خیلی چیزایی که دلم میخواست ـ و امروز احساس کردم بهش نزدیک شدم ـ فکر کنم و از یه طرف دیگه دلم میخواد بنویسم تا یه کمی هیجانم فروکش کنه.مث یه بمبم.
ماهان عزیزم !شیرینترین احساسم! و قشنگترین اتفاق زندگیم! میدونم و اطمینان دارم روزی که انشاءالله برای خودت مردی شده ای و داری این صفحه از خاطراتت رو میخونی حس الان مامان رو میفهمی و ممکن نیست پیش خودت فکر کنی فقط قصه ساده بز زنگوله پا رو نوشتم.
به خاطر اینکه عکسا زیادن و میخوام به پیشنهاد مدیریت سایت احترام بذارم بقیشو تو ادامه مطلب مینویسم.
سلام لطیف ترین احساس!
واااای خداجونم سرشارم از یه حس قشنگ که نه زبان گفتنش رو دارم نه دل نگفتنش رو.از یه طرف دلم میخواد سرمو رو بالش بذارم و به سقف خیره بشم و به خیلی چیزایی که دلم میخواست ـ و امروز احساس کردم بهش نزدیک شدم ـ فکر کنم و از یه طرف دیگه دلم میخواد بنویسم تا یه کمی هیجانم فروکش کنه.مث یه بمبم.
ماهان عزیزم !شیرینترین احساسم! و قشنگترین اتفاق زندگیم! میدونم و اطمینان دارم روزی که انشاءالله برای خودت مردی شده ای و داری این صفحه از خاطراتت رو میخونی حس الان مامان رو میفهمی و ممکن نیست پیش خودت فکر کنی فقط قصه ساده بز زنگوله پا رو نوشتم.
امروز مث همه چهار شنبه های امسال روز تو بود.یعنی روزی که مامان باید دربست دراختیارت باشه(هر چند که شرمنده ام که خیلی از چهارشنبه ها به کارای دیگه هم مشغول شدم)اما به خاطر پاره ای از مشکلات،مدیر مدرسمون مجبور شد امتحان درس منو امروز برگزار کنه.تو هم خیلی وقت بود که دلت میخواست بیای مدرسه.منم فرصت رو غنیمت شمردم و با هم رفتیم.در بدو ورود فکر کنم خانم مدیر با دیدن تو جا خورد.(حق هم داشت.آخه تو شهر خودمون بردن بچه به مدرسه ممنوعه.اونم روز امتحان)ولی خانمی کرد و چیزی نگفت.البته تو هم آقایی کردی و بعد از اینکه یه دور تو سالن زدی رفتی تو حیاط مدرسه و مزاحم امتحان بچه ها نشدی.
امتحان که تموم شد سریع وسایل رو جمع کردم تا ببرمت اطراف مدرسه یه دور بزنی.سال دومیه که انتقالی گرفتم به اینجا.تا قبل از اون همیشه فکر میکردم غروب خورشید قشنگترین لحظه اونه.به خاطر اینکه خواب مجال دیدن طلوعش رو بهم نداده بود ولی از وقتی که تو گرگ و میش از خونه بیرون میزنم و هر روز صبح طلوع رو با رنگای باورنکردنیش تو راهم میبینم و یه عالمه انرژی مثبت ازش میگیرم نظرم عوض شده.
اینقدر این شاخه اون شاخه میپرم که هنوز اصل داستان رو نگفتم.چکار کنم ذهنم حسابی خوشحاله. داشتم میگفتم:قصدم از گشت اطراف مدرسه دیدن قنات و ماهیای داخلش بود.ولی متاسفانه آب زلالی که قبلا دیده بودم بخاطر کم آبی حسابی آلوده بود و ماهیهای بیچاره مثل قبل شاداب نبودن.همینجور که داشتیم نون برای ماهیها ریز میکردیم چندتا بزغاله شیطون اومدن نزدیکمون.تکه نون رو برداشتی و رفتی سراغشون.به همشون تعارف کردی ولی حیوونیا اولش ازت میترسیدن و حاضر نبودن قبول کنن.ولی تو دست بردار نبودی.بالاخره یکیشون نون رو ازت قبول کرد و داستان دوستی شما دوتا شروع شد.
حسابی با هم جور شدین به طوریکه ده دقیقه موندن ما شد یکساعت.و تو این مدت تو و اون بزغاله چنان با هم جور شده بودین که فکر میکردم یا اون بچه آدمه یا مادر تو بز.
هر جا میرفت پشت سرش میدویدی.وقتی باهاش حرف میزدی راست تو چشمات نگاه میکرد انگار که میفهمید چی میگی .و چقدر قشنگ باهاش حرف میزدی.
ـ اینا رو نخور آخشاله(:کاغذ باقیمونده از بیسکوییت)
-موش بخورتت.
ـ مامانت کو؟میخوای بریم بالای کوهها دنبال مامانت بگردیم؟
ـ پی پی کردی؟بازم داری؟من کوچولو بودم به اینا میگفتم پی پی.
ـ میخوای اره بیارم این چوبا رو ببرم آزادت کنم؟من قهرمانما.
ـ اگر برم دلت برام تنگ میشه؟آره؟
بعد که بزغاله رو زمین نشست گفتی مامان منم میخوام اینجا بشینم.و نشستی.راست نگاه چشاش کردی و گفتی منو دوست داری ؟آره؟ و با خوشحالی یه نگاه به من انداختی و گفتی و با هیجان شدید گفتی مامان بز کوچولو منو دوست داره.بزغاله هم یه نگاه به من انداخت و با رضایت تمام سرش رو روی پای تو گذاشت.بعداز کمی استراحت شروع کردین شاخ بازی و با بزی سرتون رو به هم میزدین.
قربونت برم که دیگه لیدر بزغاله ها شدی و با همشون راه افتادی.گذاشتمت به حال خودت ولی دیدم حسابی دور شدی و صدام رو به زور میشنوی.راضیت کردم برگردی و گفتم از بزغاله خداحافظی کن تا بریم.بهش گفتی گریه نکنیا.بازم با مامان و بابام میایم پیشت.
سوار ماشین شدی و سیل سوالها جاری شد:
- خونش کجاست؟ ـ تو طویله.
ـ چرا ما تو طویله زندگی نمیکنیم؟
چرا دست نداشت؟ ـ دو تای جلویی دستش بود دوتای عقبی پاش.بهشون میگن 4 پا.مث نی نیا 4 دست و پا راه میرن.
- تا کی اینجوری راه میره؟مامانش که بزرگه رو دوتا پای عقبش راه میره؟
- کی یاد میگیره مث ما حرف بزنه؟
- چرا گردنش به سرش چسبیده؟
ـ چرا مامانش با خودش نبرده بودش؟
.
.
.
من عاشق این عشقت شدم.باید عاشق باشی تا بتونی شیرین زندگی کنی و امروز دیدم که چقدر استعداد عشق داری.هیچوقت از خدا نخواستم که یه بچه باهوش و استعداد بالا بهم بده. یه استعداد معمولی کافیه.ولی همیشه از خدا خواسته و میخوام که هوش هیجانی و عشق و عاطفه بالایی بهت بده.اونقدر که نه تنها زبان جانداران که زبان آب و باد و خاک و آتش رو هم بفهمی و غم و شادیشون رو درک کنی.آمین.
یه تکه نون رو به همشون تعارف میکردی.
شادان از اینکه بالاخره یکی پذیرفت و آغاز دوستی.
خدا جونم!خیلی وقته آسمون اینجا ابری نیست. به خاطر این ماهیها و بزغاله ها باران رحمتت رو از ما دریغ مدار.آمین.