کوروش حالا کجاست؟
سلام بهترین فصل تاریخ زندگی من!
پسر عزیزم!نمیدونی که مامان چقدر عاشق گشت و گذار و مسافرته ولی مدت زیادیه که فرصت نشده یه مسافرت حسابی بریم.آخرین مسافرتمون ماه عسل من و بابایی بود.(خیلی وقته نه؟؟!!)همین موضوع باعث شده یه عذاب وجدان شدید به خاطر تو داشته باشم.هرچند ما تقریبا هر دو هفته یه بار فاصله بین دو استان رو میریم و برمیگردیم ولی فقط خستگی راه رو داریم.در ظلمات شب میریم و در تاریکی دو شب بعدش برمیگردیم.لطفی که داره دیدار فامیله.
ازت میخوام ببخشی مامان و بابایی رو به خاطر این کوتاهی.یه کم دیگه تحمل کن ایشالله همه چی درست میشه.
این هفته که رفتیم سراغ مامان بزرگا یه فرصت دوساعته پیش اومد و تو رو برای اولین بار بردیم تخت جمشید. بابا زنگ زد و گفت کلاسش تشکیل نمیشه.آماده بشین تا بریم بیرون.اولش چون ذهنیتی از تخت جمشید نداشتی و هم اینکه داشتی سی دی ماشینها رو که خاله سمیه بهت دادن نگاه میکردی مخالفت کردی.ولی وقتی فیلمت تموم شد گفتی بریم.منم یه کمی درمورد کورش کبیر برات توضیح دادم و راه افتادیم.
ابتدای ورود بدو بدو میکردی و این همه عظمت برات مفهوم زیادی نداشت ولی وقتی برات سنگ نگاره ها رو توضیح دادم توجهت جلب شد.
تو این عکس به عظمت اینجا اعتراف کردی:"مامان چقدر اینجا بزرگه."
واین صحنه بود که سر تعظیم فرو آوردی و اعتراف کردی.بعد هم از من پرسیدی مامان کوروش حالا کجاست؟
ولی چون از ظهر گذشته بود کم کم خواب اومد سراغت.ما هم بازدید رو نیمه کاره رها کردیم تا خسته نشی.رو دوش بابایی خوابیدی و اومدیم پایین.
موقع خروج دیدیم یه خانم مسن هم مثل تو خسته شده ولی دلش نیومده بازدیدش رو نیمه کاره بذاره.عشق هم عشقای قدیمی.
یه تعداد عکس هم توی ادامه مطلبه که دلم نیومد نذارم.دیدنش خالی از لطف نیست.پیشنهاد میدم حتما یه نگاه بندازین.
سلام بهترین فصل تاریخ زندگی من!
پسر عزیزم!نمیدونی که مامان چقدر عاشق گشت و گذار و مسافرته ولی مدت زیادیه که فرصت نشده یه مسافرت حسابی بریم.آخرین مسافرتمون ماه عسل من و بابایی بود.(خیلی وقته نه؟؟!!)همین موضوع باعث شده یه عذاب وجدان شدید به خاطر تو داشته باشم.هرچند ما تقریبا هر دو هفته یه بار فاصله بین دو استان رو میریم و برمیگردیم ولی فقط خستگی راه رو داریم.در ظلمات شب میریم و در تاریکی دو شب بعدش برمیگردیم.لطفی که داره دیدار فامیله.
ازت میخوام ببخشی مامان و بابایی رو به خاطر این کوتاهی.یه کم دیگه تحمل کن ایشالله همه چی درست میشه.
این هفته که رفتیم سراغ مامان بزرگا یه فرصت دوساعته پیش اومد و تو رو برای اولین بار بردیم تخت جمشید. بابا زنگ زد و گفت کلاسش تشکیل نمیشه.آماده بشین تا بریم بیرون.اولش چون ذهنیتی از تخت جمشید نداشتی و هم اینکه داشتی سی دی ماشینها رو که خاله سمیه بهت دادن نگاه میکردی مخالفت کردی.ولی وقتی فیلمت تموم شد گفتی بریم.منم یه کمی درمورد کورش کبیر برات توضیح دادم و راه افتادیم.
ابتدای ورود بدو بدو میکردی و این همه عظمت برات مفهوم زیادی نداشت ولی وقتی برات سنگ نگاره ها رو توضیح دادم توجهت جلب شد.
تو این عکس به عظمت اینجا اعتراف کردی:"مامان چقدر اینجا بزرگه."
واین صحنه بود که سر تعظیم فرو آوردی و اعتراف کردی.بعد هم از من پرسیدی مامان کوروش حالا کجاست؟
ولی چون از ظهر گذشته بود کم کم خواب اومد سراغت.ما هم بازدید رو نیمه کاره رها کردیم تا خسته نشی.رو دوش بابایی خوابیدی و اومدیم پایین.
موقع خروج دیدیم یه خانم مسن هم مثل تو خسته شده ولی دلش نیومده بازدیدش رو نیمه کاره بذاره.عشق هم عشقای قدیمی.