ماهـان عــ❤ــزیزتر از جانماهـان عــ❤ــزیزتر از جان، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره

▒▓♥ ماهان عشـ❤ــق ♥▓▒

لاک غلط گیر و تو....

سلام شیرین ترین هنرمند! قبلا بهت گفته بودم که نقاشی کم میکشی ولی همون کمش رو هم عالی میکشی. چند روز پیش داشتم سوال امتحانی مینوشتم که لازم شد از لاک غلط گیر استفاده کنم.تو تا اونو دست من دیدی گفتی مامان میخوای لاک بزنی؟گفتم نه.اشتباه نوشتم میخوام روشو لاک بگیرم.با دقت به کار من نگاه کردی. بعد گفتی مامان کاغذ بده منم میخوام نقاشی اشتباهی بکشم. و این شد که این اثر هنری بی نظیر رو تحویل من دادی. یه خیابون شلوغ. البته بعضی جاهاشو به عمد اشتباه میکشیدی تا با لاک غلط گیر پاکش کنی. جای شکرش باقیه که لاک تموم شده بود و به زور چند قطره آب که اضافش کردم کارمو راه انداختم.تو هم که دیدی خیلی پاک نمیکنه دست از سرش برداشتی.   ...
10 آذر 1390

فقط به خاطر بابایی.

سلام عزیزترینم! پسر گلم میدونی که بابایی و مامانی چقدر عاشق گل و درخت و خاک و باغچه و ....خلاصه کلام طبیعت هستن.زمانی که دانش آموز بودم توی دوتا باغچه کوچولوی خونمون 20 نوع گل کاشته بودم.یادش بخیر.بعد از ازدواج تا مدتها خونه هایی که داشتیم باغچه نداشتن.اما الان خونمون باغچه های قشنگی داره.هر چند امسال تنبلی کردم ونتونستم خیلی بهشون برسم.بابایی هم که گرفتار شده حسابی.اما هر از گاهی سراغی از باغچه میگیریم. حداقل کاری که میکنم اینه بعضی وقتا ظهر که میام خونه اگر هوا خوب باشه ناهار رو زیر سایه درختا میخوریم که این حس عشقولانه به تو هم منتقل بشه.و خدا رو شکر که میبینم این حس توی وجودت خیلی عمیق شده. دیروز اولین جمعه ای از پاییز بود که...
5 آذر 1390

پس از باران.

سلام لطیف ترین احساس! بعد از بارون اول امسال هر وقت یه ابر کوچولو هم تو آسمون میدیدی میپرسیدی:" مامان میخواد بارون بیاد؟" من هم برات توضیح میدادم این ابرا کم هستن و ضعیف. بارون ندارن.باید ابرا محکم بشن حرکت کنن به هم بخورن،بعدش هم رعد و برق و بارون میاد. پریروز یه کم ابرا بیشتر شده بودن.از مدرسه که اومدم بدو اومدی جلوم و گفتی مامان من دعا کردم بارون بیاد.اما وقتی تا شب خبری از بارون نشد با یه معصومیت لطیف بچگانه ای گفتی:"من از دست خدا ناراحتم." پرسیدم چرا؟گفتی:" آخه ابرا بٍست نمیشن با هم تصادف کنن بارون بیاد ."(به جای محکم از مترادفش "سفت"استفاده کردی که "بست"تلفظش میکردی) منم برای همدردی با تو اومدم پشت پنجره و گفتم خدا جون ماها...
2 آذر 1390

آن يار مهربان

سلام مهربانم. وقتي ما بچه بوديم كيفهاي مدرسه ايمون رو تا جايي كه ميشد استفاده ميكرديم.ابتدايي يادمه كه هر دوسال يكبار كيف مي خريديم.(البته اونوقتا جنس كيفهامون هم خوب بود و اصلا خبري از جنس چيني نبود) هنوز هم ظاهر كيفهام رو يادمه.ولي عكسي ازشون ندارم. اول سال مدیر مهدتون هزينه لوازم التحرير رو از خونواده ها گرفتن و خودشون وسایل رو براتون خریدن. بعضي از وسايل كه بايد تو مهد بمونه و همونجا ازش استفاده کنین.ولي فرصت نشده بود كه كيفاتون رو بهتون بدن تا اينكه روز يكشنبه اينكارو كردن. واااي نميدوني چه شوق و ذوقي داشتي.اصلا كيف رو از خودت جدا نميكردي.اتفاقا همون روز با هم رسيديم خونه و تو تا به حياط رسيدي و دوستات رو ديدي گفتي:" نيگا كنين من ...
24 آبان 1390

پسر هنرمند من

سلام زیباترین! پسر گلم نمیدونم وقتی انشاءالله بزرگ شده ای و این پست رو میخونی دست تقدیر و روزگار تو رو به کجا و چکاری کشونده.امیدوارم بهترینها نصیبت شده باشه که شایسته بهترینهایی عزیز من. واقعیتش استعداد خوبی برای نقاشی داری ولی علاقه خیر.من همه سعیمو میکنم که اگه بشه این علاقه و انگیزه رو در تو بوجود بیارم.نمیدونم موفق میشم یا نه؟تا مصلحت خدا چی باشه؟  خودم خاطره بدی از بچگی تو این مورد دارم. از وقتی خیلی کوچیک بودم به نقاشی خیلی علاقه داشتم.رو کاغذ،رو خاک و شن وحتی گاهی تو هوا نقاشی میکشیدم.تا اینکه کلاس دوم ابتدایی برای نقاشی ثلث اول یه خانمی توی نقاشیم کشیده بودم که پایین دامنش یه کم کج شده بود.وقتی معلممون میخواست نمره بده ج...
18 آبان 1390

ببار بارون ببار.....

سلام لطیف ترین احساس!  الهی فدات بشم شیرینم که تو هم عاشق بارونی.از شهریور منتظر بارون بودی و بارها پرسیدی مامان! پس کی بارون میاد؟ گفتم باید پاییز بشه.پاییز هم اومد و خبری از بارون نبود.باز می پرسیدی چرا بارون نمیاد؟ گفتم باید هوا سرد بشه،ابرا بیان تو آسمون بعد بارون بیاد. امروز ظهر که از مدرسه اومدم،بدو اومدی جلو و با خوشحالی گفتی:خانم مبری(=مربی)گفته بارون میاد. پرسیدم میدونی چه جوری بارون میاد؟گفتی دونه دونه. غروبی نماز مغرب رو که خوندم احساس کردم صدای نم نم بارون میاد.پنجره رو که باز کردم واااای......  نفهمیدم چطور صدات زدم اومدی پشت پنجره.بابایی هم چترت رو آورد و رفتین تو حیاط. با خ...
16 آبان 1390

بدون عنوان

روز دانش آموز رو به همه دانش آموزای عزیز.مخصوصا دانش آموزای خودم و مخصوصا تر به دانش آموزای عزیز وبلاگی: مریم جون یاسی جون اسرا جون کوثر جون کیمیا جون امین جون متین جون مجتبی جون حسین جون و  آرین جون تبریک میگم.انشاءالله موفق باشین عزیزان من. ...
13 آبان 1390

تنهایی

سلام شیرین ترین ! دیشب موقع خواب قصه ای برام تعریف کردی که بعد از شنیدنش خیلی غصه خوردم. قصه تو این بود: "یکی بود یکی نبود.یه روز یه پسری بود که خیلی تنها بود. بازی میکرد تنهای تنها بود.مامانش اومد تنهای تنها بود.عصر شد باباش اومد تنهای تنها بود. بعدش یکی بود یکی نبود یه ماشین ٢٠٦ بود که کثیف بود سفید نبود.بابای اون پسره شستش.اون پسره کمکش کرد ماشین ٢٠٦ تمیز شد سفید شد اون پسر کوچولو دیگه تنها نبود." عزیزترینم این قصه دیروزت بود.من که از مدرسه اومدم ناهار خوردیم،باهات بازی کردم بعد با هم خوابیدیم.عصر هم بردمت یه جشنواره که مال گروه آتشنشانی بود و اتفاقا خوشت هم اومده بود و نخواستی که زود بیایم خونه.غروب هم که جلسه مهد بود و با هم رفت...
10 آبان 1390