تنهایی
سلام شیرین ترین !
دیشب موقع خواب قصه ای برام تعریف کردی که بعد از شنیدنش خیلی غصه خوردم.قصه تو این بود:
"یکی بود یکی نبود.یه روز یه پسری بود که خیلی تنها بود.بازی میکرد تنهای تنها بود.مامانش اومد تنهای تنها بود.عصر شد باباش اومد تنهای تنها بود.بعدش یکی بود یکی نبود یه ماشین ٢٠٦ بود که کثیف بود سفید نبود.بابای اون پسره شستش.اون پسره کمکش کرد ماشین ٢٠٦ تمیز شد سفید شد اون پسر کوچولو دیگه تنها نبود."
عزیزترینم این قصه دیروزت بود.من که از مدرسه اومدم ناهار خوردیم،باهات بازی کردم بعد با هم خوابیدیم.عصر هم بردمت یه جشنواره که مال گروه آتشنشانی بود و اتفاقا خوشت هم اومده بود و نخواستی که زود بیایم خونه.غروب هم که جلسه مهد بود و با هم رفتیم و اونجا هم از من جدا نشدی بری اتاق بازی و پیش خودم موندی.آخر شب هم با هم کارت بازی کردیم و تو شده بودی معلم و کلی ادای منو در می آوردی و دانش آموزای خیالی اطراف منو هم ساکت میکردی ولی نمیدونم چرا چند دقیقه بعدش این قصه مون شد؟
بابایی دیروز اضاف کار مونده بود و ساعت ٨ شب اومد یه کوچولو گلوش درد میکرد رفت دکتر و اومد بعد هم با هم ماشین شستین و بعدش هم به قول خودت کنارش نشستی و درس خوندین.تو هم هی از بابایی درسای خودت رو سوال میکردی.بازم موندم چرا اینقدر احساس تنهایی میکردی؟
ببخش مامانو اگه کوتاهی کرده.
پ.ن:این روزا ساعت خواب بعد از ظهرت با من تنظیم نیست.من دوست دارم ساعت دو و نیم یا سه بخوابم تا چهار ولی تو دوست داری تازه ساعت چهار بخوابی.امروز که همینجوری گیج نشسته بودم بهم گفتی مامان خیالت راحت راحت باشه تو برو اتاقت بخواب.من خودم بازی میکنم.
الهی فدای محبتت بشم.مامان که بدونه تو بیداری و تنها که خوابش نمیره عزیزم.ساعتی هم که تو دیگه میخوای بخوابی من باید بیدار باشم و به کارام برسم.
الان هم مث یه فرشته نااااااز خوابیدی.ایشالله که خوابای خوش ببینی.من که دیشب خواب بارون دیدم.کاش بباره.