پس از باران.
سلام لطیف ترین احساس!
بعد از بارون اول امسال هر وقت یه ابر کوچولو هم تو آسمون میدیدی میپرسیدی:" مامان میخواد بارون بیاد؟"من هم برات توضیح میدادم این ابرا کم هستن و ضعیف. بارون ندارن.باید ابرا محکم بشن حرکت کنن به هم بخورن،بعدش هم رعد و برق و بارون میاد.
پریروز یه کم ابرا بیشتر شده بودن.از مدرسه که اومدم بدو اومدی جلوم و گفتی مامان من دعا کردم بارون بیاد.اما وقتی تا شب خبری از بارون نشد با یه معصومیت لطیف بچگانه ای گفتی:"من از دست خدا ناراحتم."پرسیدم چرا؟گفتی:"آخه ابرا بٍست نمیشن با هم تصادف کنن بارون بیاد."(به جای محکم از مترادفش "سفت"استفاده کردی که "بست"تلفظش میکردی)
منم برای همدردی با تو اومدم پشت پنجره و گفتم خدا جون ماهان دعا کرده.اگه بارون نیاد از دستت ناراحت میشه ها.
خداجونم شکرت که طاقت ناراحتی ماهان رو نداشتی و فرداش دعای پسرم رو اجابت کردی.
موقع شروع بارون خونه نبودم ولی همین که رسیدم سوار ماشین شدیم و به بهونه رسوندن خاله ایران رفتیم تو دل بارون.ولی به خاطر سرماخوردگی که خیلی وقته اسیرت کرده و خدا رو شکر حالا رو به بهبودی هستی از ماشین پیادت نکردم.
موقع ناهار هم همه پرده ها رو کنار زدم که از دیدن بارون و شنیدن صداش لذت ببری.ازم خواستی چراغا رو هم خاموش کنم تا هیجان رعد و برق بیشتر باشه.
دو سه ساعتی گذشت .بارون قطع شده بود.ولی از بس این صحنه رو دیدم طاقتم تموم شد.
توصیه های دکتر و سفارشات اکید بابایی رو نشنیده گرفتم.شال و کلاه کردیم و رفتیم تو حیاط.هر چند بارون نمی بارید ولی آثارش همه جا بود و حسابی خودمون رو غرق رحمت پس از بارون کردیم.
با شوق تموم چتر ماشینی رو که عاشقشی برداشتی و بیرون زدی.چترو روی سرت گرفتی ولی دیدی بارون نمیاد یه کم دلخوری کردی و بستیش.
********
منم قطره های روی برگها و گلها رو نشونت دادم و بازی شروع شد:
********
شاخه ها رو تکون میدادی و از ریختن قطره های بارون روی صورتت عشق میکردی.
********
آخر سر هم تصمیم گرفتی بارونا رو بخوری.