ماهـان عــ❤ــزیزتر از جانماهـان عــ❤ــزیزتر از جان، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره

▒▓♥ ماهان عشـ❤ــق ♥▓▒

مترسک

سلام گل پسر شجاع من!   عجب دنیایی دارین شما بچه ها.یه وقتایی خودتون رو از نرده پله آویزون میکنین و در حالی که مامان داره از ترس سکته میکنه اصلا یه ذره هراس هم به دلتون راه پیدا نمیکنه و یه وقتا از یه چیزایی میترسین که آدم رو به فکر میندازه آخه چه برداشتی از اون تو ذهنتونه.   چند روز پیش برده بودمت یه مزرعه.از دور تا چشمت به مترسک افتاد گفتی مامان آقاهه اونجاست.تقصیر من بود که یهو بی مقدمه و بدون توضیح گفتم اون مترسکه.همین یک کلمه کافی بود که دیگه جلوتر نری.همش میگفتی بریم خونه.البته خداییش مترسکش هم خیلی بی قواره بود ولی ظاهرا اسمش برات ترسناک تر بود تا خودش.دیگه یه عالمه توضیح دادم و ادا در آوردم تا حاضر شدی نگاش نکنی و بریم ج...
13 ارديبهشت 1391

أووووووووووووووه

سلام بزرگمرد من !   احوالاتت وروجک؟انشاءالله که همیشه خوش باشی.فدات بشم که بین همبازیهایی که اینجا داری از همه کوچیکتری ولی بیشتر از بقیه ادعای بزرگی داری.اصلا مگه کسی جرات داره بهت بگه" کوچولو ". سریع حبهه میگیری و میگی من بزرگم.چنان گرهی هم به ابروهای بالا انداخته میندازی و دستات رو مث اونایی که هندونه زیر بغل دارن از هم فاصله میدی که آدم میخواد همون لحظه درسته قورتت بده.   دیروز با بچه ها توی حیاط بازی میکردین.چند دفعه خواستم بیارمت داخل ولی وقتی میدیدم اینقدر سرگرم  بازی هستین دلم نمی اومد.حدود دوساعتی بازی کردین و ناهارتون رو هم با هم بیرون خوردین.آخر سر باد شروع به وزیدن کرد ولی باز هم هیچکدوم حاضر نبودین ب...
8 ارديبهشت 1391

... دل بستم.

   سلام درخشان ترین ستاره !مهربانترین نفس! شیرینترین عسل! بهترین پسر !   مامان فدای همه مهربونیات.فدای همه حرکات شیرینت.الهی دورت بگردم که اینقدر مهربون و شیرینی.دو روز پیش موقع عصر داشتی با بچه های همسایه توی حیاط بازی میکردی.(اینجا هر 4 واحد یک حیاط مشترک دارن.)یه دفعه اومدی در رو که نیمه باز گذاشته بودم باز کردی و گفتی مامان خیلی دوست دارم.بعد هم رفتی بازیت رو ادامه دادی.منم اومدم حسابی فشارت دادم و بوسیدمت.خانم همسایه (خاله مریم)هم که توی حیاط بود اساسی دلش آب افتاد و گفت کم کاری کردی.من بودم خورده بودمش.   هر چند که این کار تو و ابراز محبتت  روزی چند بار اتفاق میفته ولی با ...
29 فروردين 1391

شعور تو... شعور من...

سلام بهترین هدیه خدا !   پسر شیرین عسل نانازی من! دو روزه که خیلی منتظر فرشته مهربون مهدتون هستی.مث اینکه قراره برات جایزه بیاره.دلیلش رو هم که پرسیدم میگی آخه من خیلی پسر خوبی هستم. به مربی مهدتون هم گفتی فرشته مهبرون میخواد برام جایزه بیاره.فرشته مهربون هم که ظاهرا تو عمل انجام شده قرار گرفت دیشب مامان رو فرستاد اسباب بازی فروشی تا جایزه سفارشی رو بخره(جناب هواپیما).اسباب بازی فروشی باطری نداشت و بعدش که با هم رفتیم سوپری باطری برداشتم تا موقعی که جایزه رو میگیری آماده باشه.ازم پرسیدی اینا رو واسه چی خریدی؟گفتم میخوام وقتی جایزه ت رو آوردی بذاریم روش کار کنه.باطریها رو گذاشتی سر جاشون و گفتی فرشته مهبرون خودش باطری میذاره روش. ...
24 فروردين 1391

(@▂@)

سلام عزیزترینم !بهترینم ! نازنینم!   آقا ماهان شجاع !گل پسری مامان!دیگه به قول خودت "ماشالله خیلی بزرگ شدی.خیلی."هزار هزار ماشالله. دیروز:   از صبح که بیدار شدی و میدونستی میخوایم بریم بیرون میگفتی:" مامان دریا نریما بریم آیق سواری." توی تعطیلات تا حالا چندبار قایق سواری کردی ولی سیر نشدی.  صبح سیزده رفتیم باغ حاجی.ظهر خونشون یه استراحت کردیم و حدود ساعت 4 با یه اکیپ 30 نفره رفتیم پلاژ شیرینو.تا قایقها رو دیدی سر از پا نمیشناختی.جهت چاخان کردن و اغفال من هم میذاشتی راحت ازت عکس بندازم.منم اولش قصد نداشتم سوار قایقت کنم ولی وقتی دیدم با شماره پرسنلی بابا مجانی میشه سوار شد نظرم عوض شد.(بی جنبه نیستما.هر که باشه...
14 فروردين 1391

طلوع سال نو

سلام زیباترین شکوفه بهار !   بالاخره سال 90 هم تموم شد و یک پیراهن پاره دیگه به افتخاراتمون اضافه شد.سال خوبی بود.خدا رو شکر.خدا کنه سال 91 هم سال خوبی برامون باشه.شروعش که خوب بود.تونستیم برای اولین بار تو رو به مسافرت ببریم.(شرمندتم مامانی که اینقدر دیر شد.)   چند روز قبل از سال تحویل رفتیم نصف جهان. اولین مسافرتت بود و چقدر تجربه جدید داشت برای تو. همه چیز عالی بود و به هر سه مون حسابی خوش گذشت.لحظه تحویل سال هم کنار زاینده رود حس خوبی داشت. عیدی مورد علاقه هم که حاضر بود. چه خوش گذشت دیدارها و چه بیشتر خوش گذشت بازدیدها.(کاش همیشه مهمون داشته باشیم.) ----------------------------------------------------------------------...
8 فروردين 1391

عید آمد و عید آمد...

سلام شیرینترینم!     این روزا حال و هوای عید دورو برمون رو گرفته .تو هم که به لطف خدا بزرگتر شده ای و معنی نوروز و عید رو بهتر از پارسال میفهمی و برات شورو نشاط بیشتری نسبت به پارسال داره.هر چند که من فکر میکنم وقتی ما بچه بودیم هیجان عید خیلی بیشتر از الان بود.شاید هم اشتباه فکر میکنم ولی این احساس منه.    یکی دوشب پیش همینطور که از کنار دست فروشهای نوروزی رد شدیم با مظلومیت خاصی گفتی مامان میخوای برای من ماهی بخری؟ و من هم که از خدا خواسته سریع گفتم آره چه پیشنهاد خوبی. بعد رفتیم سراغ ماهی فروش. بابایی پیشنهاد داد فایتر بخریم (چون فایتر مقاومه و ما ممکنه حدود دو هفته ای خونه نباشیم) اما اون آقا فقط ماهی گلی داش...
22 اسفند 1390