فقط به خاطر بابایی.
سلام عزیزترینم!
پسر گلم میدونی که بابایی و مامانی چقدر عاشق گل و درخت و خاک و باغچه و ....خلاصه کلام طبیعت هستن.زمانی که دانش آموز بودم توی دوتا باغچه کوچولوی خونمون 20 نوع گل کاشته بودم.یادش بخیر.بعد از ازدواج تا مدتها خونه هایی که داشتیم باغچه نداشتن.اما الان خونمون باغچه های قشنگی داره.هر چند امسال تنبلی کردم ونتونستم خیلی بهشون برسم.بابایی هم که گرفتار شده حسابی.اما هر از گاهی سراغی از باغچه میگیریم.
حداقل کاری که میکنم اینه بعضی وقتا ظهر که میام خونه اگر هوا خوب باشه ناهار رو زیر سایه درختا میخوریم که این حس عشقولانه به تو هم منتقل بشه.و خدا رو شکر که میبینم این حس توی وجودت خیلی عمیق شده.
دیروز اولین جمعه ای از پاییز بود که باباجون خونه بود.صبح ساعت 6 بیدار شدیم مسابقه والیبال رو نگاه کردیم و چقدر چسبید وقتی از آرژانتین بردیم(البته تو خواب ناز بودی).مسابقه که تموم شد پرده ها رو کنار زدم و بیدار شدی.بابایی یه نگاه به بیرون انداخت و گفت تا صبحونه آماده میشه میرم میوه های درخت رو بچینم.تو هم با شتاب پشت سرش راه افتادی و گفتی صبر کن کامیونم رو بیارم بار بزنیم.
من هم دلم نیومد برم تو آشپزخونه مامان بازی،پشت سر شما دوتا راه افتادم.
ماشالله به این تک درخت نارنگی حیاطمون.فکر میکردیم نهایتا 13 دونه نارنگی بچینیم.ولی نه 13 کیلو نارنگی چیدیم.2 تا کامیون!! بعدش هم با همسایه ها قسمت کردیم.وااای که چقدر هم برکت داشت.خدا رو شکر.
این همون درخت بابرکته.(به سایزش نگاه نکن به همتش نگاه کن.)
موقعی که داشتیم میوه ها رو بسته بندی میکردیم چشمت به یکیشون افتاد که با شاخه و برگ چیده شده بود.خیلی ناراحت شدی و گفتی ببین بابایی اشتباه کردی.گناه داره چرا برگاشو چیدی؟ببر برگاش رو بذار سرجاش.
بعد هم که مراسم آبمیوه خورون به روش خودت راه انداختی. هیچوقت به عقلم نرسید این مدلی هم میشه آبمیوه خورد.
------------------------------------------------------------------------------------------------------
قدر شناسی نوشت:وظیفه نوشت:اصل مطلب: نمیدونم هرچی دلت میخواد اسمشو بذار.ولی واقعیتش اینه عزیزم که عکسها و خاطره بالا همش بهونه ای بود برای اینکه بهت بگم خیلی قدر باباجون رو بدون.هرچند که الان خیلی گرفتاره ولی از ثانیه های بیکاریش هم برای تو استفاده میکنه.
پنج شنبه شب که از دانشگاه برمی گشت طبق معمول جلوی در ورودی شهرک به ما زنگ زد تا بریم دنبالش.گفتم ماهان خوابه.بابا جون نذاشت بیدارت کنم و یه مسیر طولانی رو تو این سرما پیاده تا خونه طی کرد مبادا تو سرما بخوری یا اذیت بشی.حتی بهش گفتم کلید رو به خانم همسایه میدم بیاد پیشت ولی بازم راضی نشد.گفت ممکنه بیدار بشه تو نباشی نگران بشه.
بابا جون مهربون خیلی ازت ممنونیم
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------
پی نوشت:داشت یادم میرفت چند وقت پیش توی یه پست درمورد کتابخونه کوچولویی که داری مطلب نوشته بودم .عکسش رو نذاشته بودم ولی قولش رو داده بودم.این هم محض خوش قولی:
خدا رو هزاران مرتبه شکر که تعداد کتابهای توی کمدت بیشتر از تعداد ماشیناته.(تعداد 62 جلد کتاب فعلا داری.)و باز هم بیشتر شکر که خیلی به کتابات علاقه داری.
یه اتفاق خوب اینه که این روزا ساعت خواب بعدازظهرت با من تنظیم شده.همین الان بیدار شدی و صدای شعر خوندنت میاد.اومدم همه وجودم.