ماهـان عــ❤ــزیزتر از جانماهـان عــ❤ــزیزتر از جان، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره

▒▓♥ ماهان عشـ❤ــق ♥▓▒

کاربرگهای مهد

سلام نازنینم. هر روز وقتی ازت میپرسیدم تو مهد چی یاد گرفتی؟میگفتی هیچی یاد نگرفتم منم چون شنیده بودم که نباید به اصرار پرسید ادامه نمیدادم. یکبار هم که از هلیا(دختر همسایه) پرسیدم گفت شعر یاد گرفتم:گفتم آفرین بخون:شروع کرد:"همه چی آرومه     تو به من.........."ما هم که مستفیض شدیم و کلا بیخیال مساله. یه دفترچه یادداشت هم تو کیفته که مربیتون فقط یه بار زحمت کشیدن و توش یادداشت گذاشتن و خدا رو شکر تمام اون مطالب رو از قبل هم میدونستی. تا اینکه دیروز که خودم خونه بودم و اومدم مهد دنبالت دم در بهت گفتم ببر دفترچه رو بده خانمتون تا توش یادداشت بذاره که تو رفتی و با چندتا برگه برگشتی.تو فاصله ای که داشتیم میرفتیم سوار ...
5 آبان 1390

هنوز هم ...............دلم عجیب گرفته.

سلام آشناترین!   امروز به خاله ایران به خاطر سرما خوردگیش مرخصی دادم و تو با من اومدی مدرسه.در بدو ورود که صف صبحگاهی به هم ریخت.همهمه و پچ پچی بین بچه ها افتاد و مسیر صفها به سمت تو کج شد.بعد هم که بالای سکو اومدیم تا بریم دفتر،دستی برای بچه ها تکون دادی و همهمه به جیغ و کف و قربون صدقه تبدیل شد.   توی کلاس هم که طبق معمول دوست داشتی بری پای تابلو خط خطی کنی و بعدش هم پاک کنی.(غافل از اینکه لباسهات قسمتی از وایت بورد نیستند)   خدا رو صدها مرتبه شکر که امروز نمیخواستم درس بدم.حل تمرین و امتحان داشتیم.وگرنه با وجود تو کی حواسش به درس بود.متاسفانه چند بار مجبور شدم بخاطر همین حواس پرتی دانش آموزا با لحن تندی صحبت کنم،که آخ...
4 آبان 1390

تولد بابایی

پسر عزیزتر از جونم!سلام. فردا ،اول آبان،تولد باباییه.برای اینکه روحیه جوونیش حفظ بشه نمیگم چندساله میشه ولی از صمیم قلب و با همدیگه میگیم:   بابا جون مهربون!تولدت مبارک. ا ن شاالله خدا همیشه سایه مهربونت رو بالا سرمون پاینده نگه داره.اینو بدون که خیلی دوستت داریم تو دنیای من و ماهانی.پس همیشه شاد باش تا دنیای ما شاد باشه.               پ.ن: خاله ایران(پرستار ماهان)از مسافرت برگشتن.و از امروز خیالمون راحت شد.البته دو هفته قبل هم خیالمون راحت بود؛هفته اول که مامان و بابا تق و لق رفتن سرکار ولی هفته دوم مامان بزرگ زحمت کشی...
30 مهر 1390

هوراااااااااااا

سلام ماه من! گل پسر قند عسل مامانی!دیروز اولین جایزه دوران تحصیلت رو گرفتی.نه از این جایزه ها که مامان و بابا میخرن و میبرنا.از اون جایزه واقعیا.خانم مربی مهد بهت داده.یه دونه برچسب کیتی. دلیلشو پرسیدم گفتی "چون من بلند شدم، بهم جایزه داد.خانممون به اونایی که نیشیده بودن(=نشسته بودن) جایزه نداد." مبارکت باشه مامان جون.ایشالله بزرگترین جایزه رو از خود خدا بگیری.آمین. عاشقتم فراوون.دوست دارم هوارتا.        شب هم به افتخارت رفتیم کنار دریا و یه کباب خوشمزه برامون درست کردی.(عاشق باد زدن کبابی).دستت درد نکنه نفسم.        ...
25 مهر 1390

☀ ◕‿◕ ☀

سلام همه وجودم. خوشمزه ترینم بعضی وقتا یه کارایی میکنی که فقط باید تو رو خورد:    دیروز موقع ناهار داشتی بازی خودت رو میکردی، گفتم میای پیش مامان بشینی تا ناهار بهش بچسبه. تو هم بدو اومدی و با تلاش پهلوت رو به پهلوی من چسبوندی و گفتی مامان اینجوری ؟؟   عصر هم محدثه (دوستت) میخواست بره کلاس نقاشی وبه پیشنهاد مامانش ما هم باهاش رفتیم. ولی خانم مربی گفت ماهان کوچیکه و تو هم حاضر نشدی بمونی. من هم اصلا قصدش رو نداشتم که بذارمت کلاس نقاشی و فقط رفته بودم کارشو ببینم. بنابراین اصرار نکردم . بیرون که اومدیم به شوخی بهت گفتم مامانی تو نرفتی کلاس،حالا بیسواد نمونی. گفتی نه من سواد دارم. من هم پلاک یه ماشینو نشونت دادم و گفتم ...
22 مهر 1390

آرزوی کودکی مامان

سلام بهترینم ! پسر گلم!این روزا برای رفتن به مهد ایراد چندانی نمیگیری.البته سختیش فقط سه روز بود.بعد از اون تو پسر نازنینم ساکت بودی.که به نظر من مادر این سکوتت از رضایت نیست،دلت اهل شکایت نیست. فدات بشم که شرایط مامان رو درک و تحمل میکنی.من که حسابی شرمنده ام. این هفته یه مهمون هم داریم.مامان بزرگ اومدن اینجا پیش تو که مجبور نباشی صبح زود بری مهد.البته چون هفته دیگه هم پرستارت نمیاد و مامان بزرگ هم باید برگردن، ازشون خواستم این هفته تو رو مهد بذارن که هفته بعد مشکلمون کمتر باشه.ولی فقط روزی 2 ساعت مهد میری. دیروز جلسه اولیاء و مربیان مهد بود.من هم رفتم و کلی حرف زدم و خودمو خالی کردم.چندتا پیشنهاد هم دادم که با استقبال مواجه ...
18 مهر 1390

ممنونم.غافلگیر شدم.

 سلام گل پسرم. واقعیتش مامان جون این چند روز خیلی اتفاقها افتاد که اگر بخوام بنویسم همه وب میشه انرژی منفی. من هم بی خیال نوشتن خاطرات پنج شنبه و شنبه و یکشنبه میشم.هر چند که هر روزش یه عالمه حرف داره.مخصوصا پنج شنبه که بدترین بود. ولی بریم سراغ اتفاقات خوب. بعدازظهر پنجشنبه علاوه بر اون همه فشاری که به هردومون واردشد برق خونمون از ساعت ٢ بعد از ظهر تا ٩ شب قطع بود.تقریبا سه چهارم شهرک برق نداشتند و مشکل اساسی پیش اومده بود.اما پارک روبروی خونه برق داشت.من هم برای اینکه یه کم حال و هواتو عوض کنم و از اون دمقی درت بیارم (مخصوصا که بابایی هم رفته بود شیراز)بردمت پارک صنعت. وای خدا جون چقدر شلوغ بود.همه به خاطر تاریکی زده ب...
12 مهر 1390

باز آمد....

سلام عزیزترین. باز هم مهرماه شد و مامانی از شما دور شد. این چندسال همیشه مهرماه با دلهره شروع شده.اولین ماه مهر فقط 19 روز داشتی که مامان تنهات گذاشت و رفت مدرسه.اصلا نپرس از حال مامان که چی کشید و صد البته بدتر از مامان خود تو.خدا میدونه چی تو دل تو گذشت.آخه تو اون سن صد در صد به مامان وابسته بودی.                          مهرماه یکسالگیت همزمان شد با اسباب کشی ناگهانی.و مشخصه که عادت کردن به یک محل زندگی جدید برای یک بچه یکساله سخت و زمان بره. هر چند که خدا رو شکر سال خوبی رو سپری کردیم.   &nb...
6 مهر 1390