دل این فرشته ی مهربون
امروز من و بابا به دلایلی ازدست هم ناراحت شدیم .تو اون موقع خواب بودی.وقتی بیدار شدی دیدی ما باهم سرسنگین رفتار میکنیم.پیشنهاد دادی بیاین همدیگه رو بوس کنیم(بعضی وقتا ما تو رو وسط میذاریم و از دوطرف بهت حمله کرده و بوس بارونت میکنیم.تو هم صورتای ما رو به هم میچسبونی و ما رو یه بوس مشترک میکنی.که امروز منظورت همین کار بود)ولی فایده نداشت. بعدش گفتی بیاین بریم بیرون بگردیم تا دلمون نسوزه.(=دلمون نگیره)بابا که داشت مسابقه فوتبال رو نگاه میکرد و من هم نماز رو بهونه کردم.تو هم چند دقیقه ای بی خیال شدی. الهی مامان بمیره برای اون دلت.رفتی پیش بابا و گفتی چرا با مامان دوست نیستی؟بعدش اومدی به من گفتی چرا بابا باهات دوست نیست؟منم بغلت کردم و گفتم...
نویسنده :
مامان
3:04