ماهـان عــ❤ــزیزتر از جانماهـان عــ❤ــزیزتر از جان، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره

▒▓♥ ماهان عشـ❤ــق ♥▓▒

.......♥.......

چند وقت پیش مامان بزرگ یه ساعت سوپرمن واست خریده بود.دیروز که دیدیش از من خواستی ببندم روی دستت. بعد با خوشحالی به بابا گفتی:"مث تو شدم.ساعت دارم."گفتم پس من چی؟کو ساعت من؟تو هم جواب دادی"تو هنوز کوچیکی مامان.هروقت مث من و بابا بزرگ شدی واست یه ساعت دخترونه میخرم." به هر که هم میرسیدی ساعت رو نشون میدادی.صبح که با دوستات بازی میکردی دیدم یه ساعت بزرگ رو دست هرکدومشون بسته شده.ظاهرا ساعت جنابعالی کار دست مامانا داده بود.                     مدتیه که تو این شهریم ولی اطرافشو ندیدیم.عصری تصمیم گرفتیم یه دور اطراف شهر بزنیم.اینجا غروبش خیلی قشنگه.چه ...
1 مرداد 1390

خونه ی خاله

چند ماهی بود که خاله ندا رو ندیده بودیم.روز چهارشنبه رفتیم خونشون و دو روز اونجا بودیم.خیلی خوب بود. خاله ندا دوتا کتاب واست گرفته بود و یه سری برچسب ماشین.(بازیگرهای فیلم ماشینها) همین که برچسبا رو دیدی امونشون ندادی و همه رو جدا کردی.تو این دو روز هرجای خونه خاله ندا رو نگاه میکردی برچسبا رو میدیدی:رو آینه.رو دیوار.رو مبل و میز.توی دستشویی. وسط رختخواب.کف پا.توی موها.......فکر کنم خاله ندا هنوز داره خونشو تمیز میکنه. راستی اینو هم بگم که با خاله ندا کارت دعوت تولدت رو به شکل ماشین طراحی کردیم.بعدا توی یه پست که مخصوص تولدته عکسشو میذارم.               &...
25 تير 1390

من دیگه از حموم بدم نمیاد

چند مدت پیش پستی داشتیم که دراون از بد حمومی تو نوشته بودم.تعدادی از خاله های مجازی مهربون هم تجربه هاشون رو گفتن که همینجا از همشون تشکر میکنم. اغلب پیشنهادها به نحوی اجرا شده بود مث بردن اسباب بازی یا خوراکی یا جایزه به داخل حمام.که نتیجه نداده بود. امروز بعداز ناهار داشتیم ماشین بازی میکردیم .من پلیس پودم و ماشینم کثیف شده بود و تصمیم گرفتم ببرمش کارواش.این کارو توی حموم کردم.تو در حمام ایستادی و با خنده به من نگاه کردی.یادم به پیشنهاد مامان آناهل افتاد.(استفاده از کامیون) گفتم بیا بازی کارواش.من ماشین بزرگ رو استخر میکنم و ماشینها رو توش میشورم.وقتی داشتم کامیون رو آب میکردم و ماشینها رو توش میذاشتم اومدی داخل و کم کم بازی شرو...
21 تير 1390

ای شیطون!

قبلش: دیشب همه مداد رنگیهات رو ریختی کف اتاق.استفاده هم نکردی. بعد رفتی سراغ بابات و خواستی که باهات ماشین بازی کنه. بابایی گفت اول باید مدادها رو جمع کنی.گفتی مامان جمع میکنه .من گفتم خودت باید اینکارو کنی.بابایی هم گفت شرطش اینه که خودت جمع کنی.حسابی با هم چونه زدین تا بالاخره قرار شد با هم جمع کنیم. منم تو اتاقت بودم .اومدی تو اتاق بعد یه دفعه دستت رو گذاشتی پشت سرت و گفتی سرم.........سرم........... یه کمی ترسیدم و ازت پرسیدم چی شده؟سرت درد میکنه؟ گفتی نه. سرم میگه تو جمع کن .منم گفتم بابایی گفته اگه من تنهایی جمع کنم باهات بازی نمیکنه. دیشب که بازی رو از دست دادی.مدادها هنوز کف اتاقن و تو هم غرق در خواب ناز. تا ببینم وقت...
19 تير 1390

قهرمانی

  دیروز عصر توی شهرک مسابقه دوچرخه سواری کودکان (تا پانزده سال)بود.ما هم آماده شدیم تا بریم.                       قبل از رفتن میگفتی "مامان من خیلی انگیزه دارم".(الهی مامان فدای اون انگیزه و انگیزه گفتنت بشه) "من برنده میشم."حتی به خانم همسایه گفتی"من میخوام برم مسابقه دوچرخه سواری برنده بشم"یه کلاه آفتابگیر پوشیدی و گفتی "این کلاه ایمنیه" به خاطر هیجانی که داشتیم کمی زودتر رفتیم.به محل مسابقه که رسیدیم فقط بچه های بالای 12 سال اومده بودن.من کمی نگران شدم که نکنه برای رده سنی شما مسابقه ای نباشه. بابات به دفتر "مج...
18 تير 1390