خانه ام فانوس
حدود ١٥ سال پیش بار اول که مامان به این شهر اومد و با مرحوم بابابزرگ مهمون خونه پر مهر حاجی شد فکر نمی کرد که یه روز ساکن اینجا بشه و هر وقت دلش گرفت راهشو به طرف این خونه کج کنه.
باباجون هم که قبلا اصلا پاشو اینجا نذاشته بود.ولی خوب شاید اصلا تقدیر این بوده که مرحوم بابا بزرگ با آقای حاجی دوست بشن برای این روزای مامان و بابا.
نمیدونی پسرم چقدر شباهت فکری و اخلاقی بین آقای حاجی و مرحوم بابا بزرگ هست.یه نمونه رو برات میگم:
چند سال پیش موقع خونه تکونی مامان بزرگ یکی از دفترچه روزانه های بابابزرگ که حسابهاش رو توش مینوشت و مربوط به سال٥٩ میشد رو پیدا کردیم.توی آخرین صفحه اون که روز٢٩ اسفند بود وتعطیل بوده و بابا بزرگ حسابها رو ننوشته بود یک بیت شعر در مورد مهمان نوشته شده بود(اینو اضافه کنم که بابابزرگ خیلی مهمان نواز بودند.)
همون سال موقعی که برای تعطیلات نوروز اومدیم اینجا عید دیدنی،دیدم همون بیت سر در ورودی خونه حاجی حک شده.(حاجی هم فراوون مهمان نوازه)
از آقای حاجی در موردش جویا شدم،گفت آخرین روزهای اسفند ٥٩ به یه جوشکار سفارش دادم تا این بیت رو بالای در بنویسه.
جالب اینجاست که این دو نفر اون موقع اصلا همدیگه رو نمیشناختند و بین شهر ما تا شهر اونا یک صبح تا شب راه فاصله بوده.
حالا خونه آقای حاجی برای ما شده یه پاتوق.چون واقعا مث پدرم دوستش دارم و حاج خانم مهربون رو هم مثل مادرم دوست دارم.خدا حفظشون کنه.
هفته قبل حاج خانم رفتند زیارت حرم امام رضا و این انگشتر خوشکل نقره رو واسه تو سوغاتی آوردن.دستشون درد نکنه.از قضا شبیه انگشتر بابا جونه.
از فروغ روی مهمان شد منور خانه ام خانه ام فانوس و مهمان شمع و من پروانه ام