دل این فرشته ی مهربون
امروز من و بابا به دلایلی ازدست هم ناراحت شدیم .تو اون موقع خواب بودی.وقتی بیدار شدی دیدی ما باهم سرسنگین رفتار میکنیم.پیشنهاد دادی بیاین همدیگه رو بوس کنیم(بعضی وقتا ما تو رو وسط میذاریم و از دوطرف بهت حمله کرده و بوس بارونت میکنیم.تو هم صورتای ما رو به هم میچسبونی و ما رو یه بوس مشترک میکنی.که امروز منظورت همین کار بود)ولی فایده نداشت.
بعدش گفتی بیاین بریم بیرون بگردیم تا دلمون نسوزه.(=دلمون نگیره)بابا که داشت مسابقه فوتبال رو نگاه میکرد و من هم نماز رو بهونه کردم.تو هم چند دقیقه ای بی خیال شدی.
الهی مامان بمیره برای اون دلت.رفتی پیش بابا و گفتی چرا با مامان دوست نیستی؟بعدش اومدی به من گفتی چرا بابا باهات دوست نیست؟منم بغلت کردم و گفتم الهی قربونت برم.تو نگران نباش ما با هم دوستیم.ولی توهمش به این فکربودی که یه کاری کنی.چه مامان و بابای بدی و چه فرشته مهربونی.
شروع کردم نماز خوندن و بابا صدات زد بیا بازی.ازت پرسید چه بازی کنیم؟توهم گفتی قطار بازی.چند دور که زدی نماز من تموم شد.به بابا گفتی مامانو سوار کنیم.تو پشت لباس بابا رو گرفته بودی و من پشت لباس تو رو گرفتم.نیم دوری که زدیم تو از وسط رفتی کنار.مامان فدای اون دل مهربون و اون نقشه هات بشه که مامان و بابا رو آشتی دادی.بابا و مامان خودخواه هم که انگار منتظر جرقه ای بودن ریختن رو سرت و بوسه بارونت کردن.
حالا مامان و بابای پشیمون از صمیم قلب ازت معذرت میخوان که امروزت رو اینجوری رقم زدن.خیلی دوست داریم و بهت افتخار میکنیم و به خاطر وجود تو بلند بلند فریاد میزنیم و خدارو شکر میگیم.
خدایا کمک کن که دیگه هیچوقت از این مشکلات پیش نیاد.نه به خاطر ما واسه دل این فرشته ی مهربون که به ما امانت دادی.الهی آمین.