آخشـــتم
سلام شیرینترینم!
میدونی گل پسری که چقدر آخشتم(=آششتم=آشختم=عاشقتم).امشب یه حال خاصی دارم.بابایی هم که نیست.تو هم که لالا.اومدم یه کم باهات حرف بزنم.شاید بهتر بشم.
گفتم که یه حال خاصی دارم.یه حالی که نه ناراحتی نه خوشحال.نه احساس بدی داری نه احساس خوب.موضوع به تو مربوط نمیشه.چند وقت پیش مامان به نیت خیر میخواست کاری کنه.ولی موردی پیش اومد که یکی از دوستای خوب و تقریبا قدیمیم ازم خواست که باهاش قطع رابطه کنم.نه ایمیل نه تلفن ،نه پیامک...
به تصمیمم اطمینان دارم.ولی از دست دادن یه دوست حس خوبی نیست.امشب به فاطمه دوست عزیزی که بعدا بیشتر میشناسیش پیامک زدم و بدون باز کردن مساله سوالایی رو ازش پرسیدم.و فدای این فرشته نجات که خیلی خیالمو راحت کرد.از این بابت خوشحالم ولی از بابت از دست دادن اون یکی دوستم ناراحتم.به همین علته که نمیدونم چه حالی دارم.
بگذریم .حوصله ت رو سر نبرم.بریم سراغ شخص شخیص جنابعالی؛
سه تایی رفته بودیم خرید مانتو برای مامانی.وقتی میخواستم امتحانش کنم با من اومدی تو اتاق پرو.چه صحنه وحشتناکی داشت دکمه های مانتو روی تنم.با نهایت تاسف یه سایز اضاف کرده بودم.خواستم مانتو رو بدم بابایی عوض کنه تو هم رفتی بیرون.بابایی سریع یه سایز بزرگتر رو آورد ولی متوجه نشدی.بلند بلند به مغازه دار میگفتی:"آقا یه سایز بزرگتر بده مامانم بپوشه شکمش بیرون نزنه."نه یکبار که چندین بار.همه مشتریا خنده شون گرفته بود و قربون صدقه ت میرفتن.بابایی بهت گفت من مانتوی بزرگتر رو به مامان دادم ولی تو باز هم تکرار میکردی.تا اینکه با حرف آقای مغازه دار راضی شدی.
مانتوی دوم رو که پوشیدم گفتی :"ماشالله چقدر بهت میاد.خیلی خوشکل شدی.اگه اینو بپوشی بری مدرسه دانش آموزا میگن وای چه اشنگه.از کجا خریدی." الهی مامان فدای این شیرین زبونی و نمک ریختنت.هزار ماشالله قند تو دلم آب شد.بغلت کردم و بوسه بارونت کردم.
رفته بودیم سوپری خرید.یه جعبه شکلات شیک بود که به نظر میومد شکلاتاش خوشمزه باشه.گفتی مامان اینو بخریم.گفتم ما که شکلات داریم.لازم نیست بخریم.گفتی خوب اشکال نداره.شکلاتاش رو بریز دور تو جعبه ش سی دی بذاریم.(جونم فدای این نقشه ها.آخه تو عشق شکلاتی ولی من نگران دندونات)
به موبایل بابا زنگ زدم،در دسترس نبود.گفتی مامان موبایل بابا خانمی حرف زد.بعد هم ابروهات رو انداختی بالا و ادامه دادی بابا کلک تو موبایلت خانم آوردی؟
دیشب داشتم کارامو انجام میدادم و ازت خواستم که زودتر بخوابی.چند بار توی تخت ورجه وورجه کردی و سرو ته شدی.آخر سر اومدی پایین گفتی "دلم میگه تو بلل(=بغل) مامانت بخواب.من نمیگما.دلم میگه."گفتم من که صدای دلت رو نشنیدم.گفتی"گوش کن.الان میگه."بعدش خیلی آهسته توی دلت یه چیزی گفتی که من نشنیدم.فقط حرکت لبت رو دیدم.پریدم بغلت کردم و گفتم:آره شنیدم.بیا تو بغلم بخواب.همینجور که رو صندلی بودم تو رو تو بغلم تکون میدادم.اومدی پایین و گفتی:"نمیخواد بللم کنی.کمرت درد میگیره."
راستی تا یادمه اینو هم بگم که توی کلاس اسکیتتون فهمیدم که خدا رو شکر نه تنها کمرو نیستی که درمورد همه چیز اظهار نظر میکنی.با همه رده های سنی.هزار ماشالله تو کلاستون با وجود اینکه بچه های ده ساله هم هستن ولی تو از همه اجتماعی تری.الهی شکر.اگه یه وقتا هم ساکت میمونی ،به قول دوست عزیزی از صبوریته نه کمرویی.
خدایا هر روز و هر ساعت و هردقیقه و ثانیه هم که سجده شکر بجا بیارم باز کمه در برابر این نعمت بزرگی که به ما عطا کردی.به خودت میسپارمش.