باغبان کوچک
سلام درخت زندگی ما!
ماهان عزیزم خیلی وقت بود که دلم میخواست یه مقدار حبوبات بدم بکاری ولی تنبلی میکردم. تازگیها هم که بهونه پیدا کرده بودم و میگفتم ایشالله سبزه عید.
چند روز پیش همینطور که با دوستات بازی میکردین یه عالمه اسباب بازی ریخته بودین تو کیف مهدت.ریز و درشت. آخر شب که میخواستم کیفتو مرتب کنم مجبور شدم برگردونمش تا همه چی بیرون بریزه که متوجه چندتا دونه له شده ی لوبیا شدم.من هر شب کیفت رو چک میکنم.ولی اینا نمیدونم کجا قایم شده بودن که ندیده بودمشون.خودت هم یادت رفته بود بهم بگی.
خانم مهرانپور(مربی مهدت) این لوبیاها رو بهتون داده بودن که بکارین.تا دیدیشون گفتی وااای مامان بیا اینا رو بکاریم.رفتیم تو آشپزخونه ریختیم تو آب.وقتی خیالت راحت شد و رفتی اتاقت چندتا لوبیای سالم هم اضافشون کردم.فردا شبش هم یه ظرف کوچولو رو پرازخاک کردیم و کاشتیمشون.هر روز هم داری بهشون آب میدی و کلی چیز یاد گرفتی.دست خانم مهرانپور درد نکنه.
روزی چند بار بهشون سر میزنی و منو هم صدا میکنی بیا ببین چقدر بزرگ شده.کلی هم برای دوستات کلاس گذاشتی با این درختات(خودت اعتقاد داری اینا درختن و بزرگ میشن تا سقف خونمون)