عنوان وبلاگ
عزیز مامان تو بهترینی،شیرینترینی،شکلاتی،عسلی،فرشته ای،ماه آسمون زندگی من و بابایی،بالاترین آرزویی،زیباترین حسی و.............هرچی بگم باز کم گفتم هر چی بگم باز هم حسمو کامل نگفتم.ولی اگه یه کلمه میتونستم پیدا کنم که تمام احساسمو بگه؛ باز عنوان وبلاگت همین بود "عشق ماشین" میدونی چرا؟
اینجا دفتر خاطرات تو هست و احساسات تو قراره توش نوشته بشه نه من.فعلا امانت دست منه.امیدوارم امانتدار خوبی باشم.
حالا چرا عشق ماشین؟فرشته من! از حدود یک و نیم سالگی به بعد تو همیشه یه ماشین دستت بود و باهاش سرگرم بودی.صبح قبل از اینکه بیدار بشی ماشیناتو جایی میذاشتم که پلکاتو باز کنی جلوی چشمات باشه(اینطوری ایراد منو نمیگرفتی که رفته بودم سرکار)
از تو رختخواب که بلند میشدی باهاشون مشغول بودی.تو خونه،مغازه،ماشین،عروسی،حمام و......خلاصه هر جا که بودی.آخر شب هم که میخواستی بخوابی چندتاشون رو با خودت میبردی تو تخت و من باید کشیک میدادم تابخوابی و از تو رختخوابت بردارم.
الهی من بمیرم یه بار هم یه ترمز زدم افتادی در یکی از ماشینات به سرت خورد زخم شد و بخیه برداشت ولی از عشقت نسبت به اونا کم نشد.فقط رعایت میکنی و تو ماشین و تختت دست نمیگیری.
اینو هم بگم عسل مامان که از همون یک و نیم سالگی اسم تعداد زیادی از ماشینا رو میدونستی و میگفتی که کیا تو فامیل از این نوع ماشین دارن.(خون خدابیامرز بابابزرگ تو رگهاته.)
با قوانین راهنمایی و رانندگی هم آشنایی زیادی داری.
رنگها رو با توپ یاد گرفتی ولی وجود ماشینها باعث شد زودتر از همه همسن و سالات رنگا رو تشخیص بدی.(بازم تو یک و نیم سالگی ٦ رنگ اصلی و فرعی رو تشخیص میدادی.هر چند که اسمشون رو نمتونستی تلفظ کنی ولی اگه ما اسم رنگ رو میگفتیم تو توپ یا ماشین اون رنگی رو میدادی.تا دو سالگی هم١٢ رنگ جعبه مداد رنگی رو بلد بودی.)
اینجا دفتر خاطرات تو هست و اینم حس تو :عشق ماشینی.هر وقت احساست تغییر کرد،منم اسم وبلاگت رو تغییر میدم.