عمو یادگار ! خوابی یا بیدار؟
سلام گل پسرم !
ماهان عزیزم !نمیدونم الان که داری این پست رو میخونی چند سالته؟شاید برایچندمین بار باشه که این صفحه رو میخونی و یا شاید هم هیچوقت نخونی.نمیدونم.ولی دعا میکنم تا اونموقع کمرویی رو کنار گذاشته باشی.آخه الان که خیلی کمرویی.من این قضیه رو با چندتا مشاور هم درمیون گذاشتم ولی یا نظرشون این بود که مسائلی که من میگم دال بر کمرو بودن تو نیست (مثل دکتر سیما فردوسی) یا میگفتن اقتضای سنه یا میگن ژنتیکیه(مثل دکتر میثاق).آخه هم من و هم باباییت تو سن بچگی کمرو بودیم.ولی خوب اگه ژنتیکی باشه تا حد زیادی رفع شدنیه و من حداکثر سعیم رو برای رفع اون میکنم.
اصلا روی این قضیه حساسیت نشون نمیدم و هیچ فشاری هم بهت نمیارم ولی بعضی وقتا که میبینم یه مسائلی رو به روی خودت نمیاری یا به خودت سخت میگیری صرفا به علت کمرویی خیلی بهم فشار میاد.
بگذریم از دل نگرانیهای مامان.آخر هفته گذشته خاله ها اومدن خونمون و به تو حسابی خوش گذشت. اولش که فهمیدی قراره خاله ندا بیاد از خوشحالی حاضر نبودی حتی بخوابی.خاله ندا هم که رگ خواب شما دستشه و با دو تا کتاب ماشینی سورپرایزت کرد.یکیش کتاب شعر ماشینی و یکی کتاب بازی و سرگرمی ماشینی.به همراه یه دفترچه برچسب باب اسفنجی و یه دفتر نقاشی.دستشون درد نکنه.
خاله ندا موقع اومدن به خاله سمیه هم پیامک زدن و اونا رو هم راهی کرده بودن.جالب اینه که خاله سمیه از خونه خودشون به قصد خرید بیرون زده بودن و بعد یه دفعه تصمیم آنی گرفتن و چند ساعت راه رو تا خونه ما اومدن.با اومدن محمد عرفان هم که خوشحالی تو به اوج خودش رسید.قبل از اومدنشون با خوشحالی میگفتی محمد عرفان داره میاد.حالا من چکار کنم؟یعنی مونده بودی با این همه خوشبختی چکار کنی؟
تو و محمد عرفان همه جا رفتین.دریا و بازار وپارک و مهد و ... .اساسی خوش گذروندین.و خوشبختانه مامانی همه جا دوربین رو فراموش کرده بود با خودش ببره.(بهتر.لذتش خیلی بیشتر بود.)البته تو گوشی بابایی چندتا عکس هست که اگه تونستم بعدا به این پست اضاف میکنم.
جمعه بعد از رفتن خاله ها رفتیم مرکز خرید ولی اینقدر اجناس نامرغوب بودن که هیچی نخریدیم.شما هم چندتا اسباب بازی دلت خواست ولی چون روز قبلش برات اسکیت خریده بودم،کوتاه اومدی.وقتی داشتیم میومدیم خونه چشماتو رو هم گذاشتی و خیلی طبیعی ادای خوابیدن رو در آوردی.منم وانمود کردم باورم شده خوابیدی و با بابایی شروع به تعریف کردم و وسطاش گفتم چقدر ماشالله پسر عاقلی داریم.دیدی اون اسباب بازیها رو سر جاشون گذاشت.دیدی ایراد نگرفت. دیدی.... و بابایی هم تایید میکرد. که یه دفعه وسطش بلند شدی نشستی.گفتم اِ بیدار شدی؟گفتی نه.میخوام توضیحی بدم. بعد همونطور با چشمای بسته گفتی اون جعبه پاستلی بود عکس باب اسفنجی داشت،ایراد نگرفتم،بعدا برای مدرسه م بخرین.بعد هم دوباره خودت رو به خواب زدی.
بعدا نوشت:عکسها به ادامه مطلب اضافه شد.
سلام گل پسرم !
ماهان عزیزم !نمیدونم الان که داری این پست رو میخونی چند سالته؟شاید برایچندمین بار باشه که این صفحه رو میخونی و یا شاید هم هیچوقت نخونی.نمیدونم.ولی دعا میکنم تا اونموقع کمرویی رو کنار گذاشته باشی.آخه الان که خیلی کمرویی.من این قضیه رو با چندتا مشاور هم درمیون گذاشتم ولی یا نظرشون این بود که مسائلی که من میگم دال بر کمرو بودن تو نیست (مثل دکتر سیما فردوسی) یا میگفتن اقتضای سنه یا میگن ژنتیکیه(مثل دکتر میثاق).آخه هم من و هم باباییت تو سن بچگی کمرو بودیم.ولی خوب اگه ژنتیکی باشه تا حد زیادی رفع شدنیه و من حداکثر سعیم رو برای رفع اون میکنم.
اصلا روی این قضیه حساسیت نشون نمیدم و هیچ فشاری هم بهت نمیارم ولی بعضی وقتا که میبینم یه مسائلی رو به روی خودت نمیاری یا به خودت سخت میگیری صرفا به علت کمرویی خیلی بهم فشار میاد.
بگذریم از دل نگرانیهای مامان.آخر هفته گذشته خاله ها اومدن خونمون و به تو حسابی خوش گذشت. اولش که فهمیدی قراره خاله ندا بیاد از خوشحالی حاضر نبودی حتی بخوابی.خاله ندا هم که رگ خواب شما دستشه و با دو تا کتاب ماشینی سورپرایزت کرد.یکیش کتاب شعر ماشینی و یکی کتاب بازی و سرگرمی ماشینی.به همراه یه دفترچه برچسب باب اسفنجی و یه دفتر نقاشی.دستشون درد نکنه.
خاله ندا موقع اومدن به خاله سمیه هم پیامک زدن و اونا رو هم راهی کرده بودن.جالب اینه که خاله سمیه از خونه خودشون به قصد خرید بیرون زده بودن و بعد یه دفعه تصمیم آنی گرفتن و چند ساعت راه رو تا خونه ما اومدن.با اومدن محمد عرفان هم که خوشحالی تو به اوج خودش رسید.قبل از اومدنشون با خوشحالی میگفتی محمد عرفان داره میاد.حالا من چکار کنم؟یعنی مونده بودی با این همه خوشبختی چکار کنی؟
تو و محمد عرفان همه جا رفتین.دریا و بازار وپارک و مهد و ... .اساسی خوش گذروندین.و خوشبختانه مامانی همه جا دوربین رو فراموش کرده بود با خودش ببره.(بهتر.لذتش خیلی بیشتر بود.)البته تو گوشی بابایی چندتا عکس هست که اگه تونستم بعدا به این پست اضاف میکنم.
جمعه بعد از رفتن خاله ها رفتیم مرکز خرید ولی اینقدر اجناس نامرغوب بودن که هیچی نخریدیم.شما هم چندتا اسباب بازی دلت خواست ولی چون روز قبلش برات اسکیت خریده بودم،کوتاه اومدی.وقتی داشتیم میومدیم خونه چشماتو رو هم گذاشتی و خیلی طبیعی ادای خوابیدن رو در آوردی.منم وانمود کردم باورم شده خوابیدی و با بابایی شروع به تعریف کردم و وسطاش گفتم چقدر ماشالله پسر عاقلی داریم.دیدی اون اسباب بازیها رو سر جاشون گذاشت.دیدی ایراد نگرفت. دیدی.... و بابایی هم تایید میکرد. که یه دفعه وسطش بلند شدی نشستی.گفتم اِ بیدار شدی؟گفتی نه.میخوام توضیحی بدم. بعد همونطور با چشمای بسته گفتی اون جعبه پاستلی بود عکس باب اسفنجی داشت،ایراد نگرفتم،بعدا برای مدرسه م بخرین.بعد هم دوباره خودت رو به خواب زدی.