... و خدایی که در این نزدیکی است.
سلام فرشته من!
گل پسرم!خودت میدونی که چقدر عاشقتم.چقدر دوستت دارم.میدونی که اگر خراشی به دست تو برسه خنجری به قلب من وارد میشه و اگه اشکی با غصه از چشمت بریزه همه وجودم دریای غم میشه.
حالا تصورش رو بکن که مامان عجله داره و تو رو بغل میکنه تا به سرعت سوار ماشین بشه و بابایی رو به اتوبوس برسونه ولی همونوقت پاش گیر کنه به شیلنگ آبیاری قطره ای(که مث چوب خشکه).حالا میخواد کاری کنه از جلو نخوره زمین تا به تو که تو بغلشی آسیب نرسه.ناچارا با سر به دیوار میخوره و چندتا پله رو رد میکنه و از درحیاط پرت میشه بیرون و با زانو روی آسفالت فرود میاد.
نمیدونی عزیزم که اون لحظه چه حالی شدم.تو از وحشت جیغ میزدی و گریه میکردی ومن که تو یک چشم به هم زدن این مسیر رو طی کرده بودم و مغزم هنوز قدرت فرماندهی نداشت با دلهره و نگرانی شدیدی دنبال خدای نکرده شکستگی توی بدنت بودم.بابایی هم اولش شوکه شده بود و فقط به ما نگاه میکرد ولی بعد بدو اومد تو رو بغل کردو گفت نترس ماهان ضربه نخورد.تو چیزیت نشد؟.من که از زانو درد نمیتونستم از جا بلند شم فقط گفتم ماهان روببر تو ماشین.ولی تو هنوز از داخل ماشین جیغ میزدی و منو نگاه میکردی.این صحنه رو که دیدم با هر سختی بود از جام بلند شدم.اومدم تو ماشین.
بابا جون که سوار اتوبوس شد ما هم آروم برگشتیم خونه..لباساتو عوض کردم وهمه تنت رو بررسی کردم.خدا رو شکر هیچی ندیدم.ولی لباسای من پر از خاک بود.سر زانوی شلوارم ساییده شده بودو زانوم هم حسابی کبود شده بود.تو که از رفتن بابا ناراحت بودی و از این اتفاق هم شوکه با ناراحتی اومدی تو بغل من و گفتی "مامان خدا ما رو دوست نداره. چرا کمکمون نکرد خوردیم زمین؟"
گفتم خدا خیلی ما رو دوست داره و بهمون کمک کرد که زمین خوردیم پامون نشکست. بلافاصله گفتی خدا به دوست بابا کمک نکرد.(دوست باباجون عید سال 90 تصادف بدی داشتن و چند جای پاشون شکست و بعد از گذشت چند ماه کم کم داشتن روبه راه میشدن که هفته گذشته موقع راه رفتن خیلی اتفاقی زمین میخورن و دوباره پاشون میشکنه.)
میخواستم بگم خدا کمکش کرده که هنوز زنده س ولی دیدم قضیه رو خرابتر میکنتم.گفتم خدا کمکش کرد چون دکترا تونستن پاشو معالجه کنند.
از بعد از اون اتفاق هر وقت میخوری زمین بدو میای پیش من و میگی من خوردم زمین و خدا هم کمکم کرد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
جمعه شب خواب میدیدم که نیمه های شب زلزله اومده و من با عجله تو رو بغل میکنم و از خونه میزنیم بیرون.هر چی فریاد میزدم همسایه ها رو بیدار کنم،صدام بالا نمیومد.در حال تقلا بودم که از خواب پریدم.احساس کردم واقعا داره زلزله میاد.سعی کردم از تخت بیام پایین ولی نتونستم حتی از حالت خوابیده به صورت نشسته در بیام.یه کم به خودم دلداری دادم و گفتم این وحشت همون خوابه.
رفتم به سمت آشپزخونه احساس کردم سرم داره گیج میره و الان میخورم زمین.یه کم آب خوردم و برگشتم به اتاق و یه نگاه به ساعت موبایل انداختم و خوابیدم.
فرداش تا رسیدم مدرسه همکارا پرسید فهمیدین دیشب زلزله اومد؟چشمام از تعجب گرد شد.شب هم اخبار ،مرکز زلزله رو همینجا ذکر کرد و دقیقا ساعتی رو گفت که من رو موبایل دیدم.و بعدش هم سیل تلفن آشنایان نگران که همه دور از ما هستن.و فقط یه جواب برای همشون داشتیم:خدا خیلی ما رو دوست داره.
------------------------------------------------------------------------------------------------------------
پ.ن:این قضیه تعبیر خواب برای مامان تازگی نداره و یه مدت خیلی بخاطرش اذیت میشدم. اصلا دلم نمیخواست خواب ببینم یا اینکه وقتی بیدار میشم خوابم یادم بمونه. حتی خوابای خوب. چون هر خوابی میدیدم تعبیر میشد. و تمام روز و گاهی چند روز ذهنم رو مشغول میکرد. حتی بعضی وقتا خوابای سریالی میدیدم.خدا کنه دوباره اون شرایط برنگرده.
خدایا اون خوابها رو برنگردون منم سعی میکنم به جای کوبوندن زانوم به زمین سرمو به عرش بکوبونم.کاش زمین خورده تو بودم کاش...